مستقر در ماه



من برگشتم.

تو این مدت آپولو هوا نکردم

هیچ اتفاق خاص و سهمگینی نیفتاد

هیچ کوهی رو جابجا نکردم

هیچ بادی به خاطر من راهشو کج نکرد

اتفاق خارخ العاده ای پیش نیومد

گل ها پرشکوفه تر و سبزه ها پررنگ تر هم نشدن

و راستش حتی برف هم نبارید!

و شما که غریبه نیستین، قرار نبود هیچ کدوم از این اتفاقا هم بیفته و منتظر چیزی هم نبودم!

فقط امروز یهو اینجا رو وا کردم و دیدم دلم میخواد گاهی چندخطی بنویسم؛ مثل سابق؛ چون بهار نزدیکه و من عاشق بهارم!

پس تا اینجا چیزی رو از دست ندادین. اگر که خواستین، در ادامه ی ماجرا با من باشید، بهتون قول میدم به چیزای خوبی برسم و ناامیدتون نکنم، هرچند کمی طولانی بشه این رسیدنه!


:)

وقتی بلاگفا از بین رفت و به زور به اینجا کوچ کردم ابتدا خیلی غمگین بودم. اما بعد که احساس کردم فصل جدیدی از زندگیم شروع شده(کار و درس)، این رو به فال نیک گرفتم و همینجا آروم گرفتم.

چندین روزه همه چیز بهم یاداوری می کنه که دوباره فصل جدیدی شروع شده و باید تغییر بدم چیزایی رو؛ هر چند هنوز مطمئن نیستم. بعضی اوقات گذشته مسمومه. باید ازش جدا شد.

شاید فردا روزی با اسم دیگه ای بنویسم؛ شایدم دیگه نخواستم که بنویسم. شایدم دوباره برگشتم به خونه اولم یعنی همینجا. در هر حال اگه قصد بر جابجایی و ترک کردن اینجا با تمام خاطراتش بود؛ خبرتون می کنم.

شاد باشید.


توی

این پست به تاریخ برج یازده سال 94، این مطلب رو نوشته بودم:


یک نگهبان هم داریم که در واقع یک مهندس مکانیک بالفطره است؛ حتی با وجود مدرک سیکلش.

جوری قطعات را کنار هم می گذارد، به طرزی دستانش فرز است، به قدری میتواند به سریع ترین و سهل ترین راه ممکن کاربری ابزارآلات را عوض کند، که آدم تصمیم بگیرد برود از مدرک پر دبدبه و کبکبه ی دانشگاهیش انصراف بدهد.

به صورت ذاتی تمام قوانین فیزیک و مکانیک سیالات را می داند( و خودش هم نمیداند که دارد یک عمل علمی انجام می دهد!!) و در بهترین زمان ممکن مناسب ترین راه حل را پیشنهاد می دهد، هر چند با لغات اشتباه، هر چند با املای غلط، هرچند با تلفظ درب و داغان.

مطمئنم اگر روزی اجازه بدهم که تجهیزات آزمایشگاه را به میل خودش برچیند و دوباره از نو بسازد، نتیجه خیلی بهتر از چیزی می شود که آقایان دکترهای مکانیک ِ پر ادعا آن ها را ساخته اند و هر روز کلی دارم گرفتاری می کشم بابت تعبیه نشدن خیلی از موارد روی تجهیزات.

در واقع و به ظاهر او یک نگهبان است، اما در باطن آچار فرانسه ی شرکت است.

هدف از پستم این چیزها نبود.

آقای مدیر گفته بود که آقای نگهبان زود ازدواج کرده. اما نمیدانستم در سن 17 سالگی! دیروز غروب که آخرهای روز کاریمان بود و جمع همکارها و حرف های خاله زنکی گرم شده بود، فهمیدم که وقتی خودش 17 ساله و خانمش 14 ساله بود ازدواج کرده اند( الان آقای نگهبان 28 ساله است) و دو فرزند(11 و 4 ساله) دارند.

از دیروز همه اش فکرم مشغول است

دختر 14 ساله؟ پسر 17 ساله؟ خاله بازی؟؟ دو فرزند؟ مدرک سیکل؟ آن هم در این سال ها؟

همه اش فکرم مشغول است و به این فکر می کنم که اگر آقای نگهبان با این هوش بالای فنی اش بستر مناسب تری برای رشد داشت و محیط فرهنگی خانواده اش در سطح بهتری قرار داشت؛ الان جایگاه اجتماعی بالاتری داشت؛ لابد.


پنجشنبه خبری بهم رسید که هنوز تو شوکم. متوجه شدم که خانم ِ همین آقای نگهبان که سال 94 در موردش نوشته بودم، دست به خودکشی زده! اونم با چی؟ با قرص برنج! شاید ندونید اما خودکشی با قرص برنج از بدترین انواعشه و معمولا فرد حتی به بیمارستان هم نمی رسه. همینطور که این دختر طفلی نرسید

چقدر ابعاد وجودی آدما پیچیده ست و چقدر بستر فرهنگی خانواده برای رشد و نمو مهمه.

از اون روز که این خبر رو شنیدم (و هنوز جزییاتش رو نمی دونم) ذهنم درگیر اون دو تا بچه ی طفل معصومی هست که تا آخر عمر باید این بدنامی رو تحمل کنن و بدتر از همه فشار روانی شدیدی که بهشون وارد میاد. دلم برای آقای نگهبان می سوزه که میگن وقتی رسیده خونه و اتاق به اتاق دنبال زنش گشته، پیداش نکرده. دلم سوخته که گفتن بیا بیمارستان خانمت حالش بهم خورده، اما میره و با جسد سرد زنش مواجه میشه.

من نمی دونم آدما باید به چه درجه ای از پوچی برسن که همچین کاری کنن. نمی دونم اسمش جنون آنی هست یا نه. اما می دونم همش باید از خدا بخوایم ما رو عاقبت به خیر کنه. الهی آمین.

ببخشید که پست تلخی بود.



امروز همکلاسی لیسانسم دایرکت زده که آیا داری برای آزمون زبان مهمی میخونی؟

بعد هم گفته فضولی نباشه یه وقت.


من راستش از جواب دادن به این سوال وحشت دارم.

نه به جهت اینکه بخوام مرموز باشم. نه اینکه تنهایی بخوام پیشرفت کنم و نخوام بقیه پیشرفت کنن. نه اینکه بخوام تنهایی خفن بشم و دلم نخواد بقیه خفن بشن!

فقط فقط یه دلیل داره و اونم اینه که می ترسم!!

خب مسلما من اگه جواب بدم آیلتس یا تافل، پشت سرش سوالات دیگه میاد و برای منی که نمی دونه فرداش چه اتفاقی داره میفته و اوضاع داره چجوری میشه، خیلی دردناکه.

آدم مخفی کردن چیزی نیستم.

اما از اینکه یه حرف الکی رو زبونا هم بیفته خوشم نمیاد. چیزی رو زبون بیفته و بعد اتفاق نیفته.

فعلا زندگیم افتاده رو دور اینکه همه چیز به خیلی کسا مرتبطه! و جواب سوالامو حتی خودمم نمی دونم.


دارم فکر می کنم که تقریبا تو یک سال گذشته خیلی کارا انجام دادم. کارایی که در راستای هدفمه.
توی یک سال گذشته موفق شدم یه مقاله ISI چاپ کنم
تو یک سال گذشته دو تا مدرک لیسانس و ارشدم رو آزاد کردم و اووووه خدا میدونه چقدر بابتش بدو بدو کردم
تو یک سال گذشته تقریبا روزهای زیادیش رو زبان خوندم و تا حد هوش و استعداد خودم سعی کردم خودمو ارتقا ببخشم.

این سه تا کار، که برای خودم خیلی ارزشمندن، نشون میده اونقدرام کم کار نبودم، هر چند همیشه از خودم ناراضی ام.
بیستم مهر میشه حدودا یک سال که تصمیمات جدیدی برای زندگیم گرفتم.
این روزا در حال جمع بندی ام و به این فکر می کنم که چیکار باید کنم که تا 20 مهر ِ سال بعد، آدم پرتلاش تری باشم.

بعد از چندین روز خلاصه دردم سبک شده و می تونم بدون درد پشت لپ تاپ بشینم.

کارای آزادسازی مدرک ارشدمم کامل انجام شده و فقط می مونه پست شه دم خونه.

الان فک کنم دیگه بهانه ای ندارم جز اینکه بشینم زبان بخونم.

مسخره ست، نمی فهمم چرا اینقدر دلم گرفته!


رژیم جدیدی رو شروع کردم، که در واقع رژیم نیست و منطقیه.

اونم این که صبحانه و ناهار رو مثل همیشه می خورم، بعد شام رو فقط ساعت 6 عصر می خورم و تا فردا صبح موقع صبحانه چیزی نمی خورم.

الان سومین شبی هست که دارم رعایت می کنم و فکر می کنم بیشتر برای تزکیه نفس خوبه :| اونم برای منی که به خوردن علاقه دارم، کار سختی محسوب میشهاونم شب به این طولانی ای.

فقط شب چون باید قرص بخورم، یه سیب کوچیک می خورم که ضعف نکنم. قراره این حرکت برای یک هفته ادامه داشته باشه.


این چند روز مریضی فک کنم تاثیر مخرب گذاشته روم. اینو هم در نظر بگیریم که من تو ایده آل ترین شرایط هم یه نقطه ی سیاه پیدا می کنم و شروع می کنم به غصه خوردن.



امروز اول رفتم اداره کار، کارمو انجام دادم، بعد رفتم آمپول زدم. سرپایی!! به آقاهه گفتم نمی تونم دراز بکشم درد دارم. گفت ایرادی نداره. دو تا آمپولامو زدم و الان یه مقدار بهتره حالم. کل دیشب رو زجر کشیدم به معنای واقعی!!

بعدش برای اینکه روحیه م بالا بیاد، رفتم خط چشم بخرم!!

شاید باورتون نشه اما تا این سن (27) خط چشم نداشتم و کلا استفاده هم نمی کردم. مگر در معدود مواردی که می خواستم برم عروسی از مال خواهرم استفاده می کردم و یه خط کج و کوله ای رو حواله چشمم می کردم.

خیلی ناراحتم از اینکه آرایش کردن بلد نیستم. درسته قیافه طبیعی خوبه، اما فکر کنم من دیگه زیادی طبیعی ام!!! در هر حال جهد کردم که خط چشم کشیدن یاد بگیرم و یه مقدار ویدئوهای آموزشی برای آرایش کردنو ببینم. تصمیم گرفتم تمرینی هر روز صبح خط چشم بکشم بلکه یاد بگیرم.

دنبال خط چشم رنگی بودم که پیدا نکردم، مشکی گرفتم، از اون مویی ها نه، ازونا که سفته سرش، چون بهر حال مبتدی ام.

بعد یادم افتاد براش گونه هم ندارم. بعد دلم خواست سایه چشم بخرم :| که دیدم خیییییییییییلی گرونه! ا 70 تومن شروع میشد. که پشیمون شدم. رژ جدیدمم دو روز پیش گرفتم. متاسفانه نمی تونم ریسک کنم و رنگی پر رنگ تر بگیرم. تقریبا همه ی رژام همین رنگیه. نهایتا که اینا رو خریدم و نمیشه عکسشو تو اینستا بذارم چون خجالت می کشم. اما اینجا می تونم بذارم.


بعد رفتم لوازم التحریری و مداد و خودکار و پاک کن گرفتم. دفترم رو خواهرم از سفیر اخیرش به بلاد کفر برام آورده بود.




خلاصه که دارم با اینا روحیه مو نگه می دارم. آقای محترم امروز برای کار مهمی رفته تهران. لطفا دعا کنید کارش انجام شه.


+با عبارت آقای محترم راحتین؟ یا عوضش کنم؟ نمی دونم چی بذارم مستعار!


خبر خوب اینکه هنوز زنده ام
خبر بد اینکه گردنم دوباره عود کرده و با درد زنده ام :||

کل امروز رو عین لواشی که رو تنور پهن شده، رو تختم رو به بالا خوابیدم.
احتمالا خرید پریروز و سرمای دیشب بهم فشار اورده.

زندگی عاریه ای چیزیه که من دارم. در هر حال چند تا مسکن خوردم و فردا میرم امپولامو بزنم بلکه دوباره بیام روال.

اقای محترم افتاده رو روزشمار اونم از الان! سال دیگه این موقع امتحان زبان داریم، یا دادیم، و این در حالی هست که من فکر می کنم واقعا واقعا ضعیفم.

گردنم خوب شه دوباره بشینم برنامه بریزم.


اول اومدم یه سوال بپرسم و بعد یه خواهش بکنم برم.

سوالم اینه که شما تو اینستاگرامتون اگه یه آی دی ناشناس بخواد فالوتون کنه، آی دی که هیچ دوست مشترکی ندارین، خود طرف هم نه پستی گذاشته و نه پروفایلش عکس داره، و فقط چند تا دونه فالئو و فالوئینگ داره، چیکار می کنین؟


راستش مخاطب های اینستاگرام من، در ابتدا فقط دوستان وبلاگی بودن و خواهر برادرای خودم و دوستای خیلی نزدیکم ( که چقدر ازین بابت خوشحال بودم). بعد کم کم که سر و کله ی آقای محترم پیدا شد و از دم فامیلاشو ریخت تو پیج من ( که در واقع میشن فامیل های پدری من. و حتی اونایی که اصلا تو عمرم حتی یک بار هم از نزدیک ندیدمشون و نمیشناسم هم منو فالو کردن :|)، بعد انگار که فامیل های مادری هم حسودیشون شده باشه، اونا هم دونه دونه به پیج من اضافه شدن. خب کانالمم که عضوی نداره چندان. بچه های دانشگاه و همکلاسی رو هم که میشناسم. میمونه باز اینجا.

حالا خواهشم ازتون اینه که، وقتی یه بار فالو کردین و من قبول نکردم، یه دایرکت بزنین خودتونو معرفی کنین. من خودم خیلی اوقات همین کارو میکنم. ولی وقتی هی فالو میکنین من قبول نمیکنم، دوباره فالو می کنین و منم قبول نمیکنم و هی و هی این اتفاق می افته، قضیه رعب آور میشه :|||

حالا نه که تو پیجم چیز خاصی وجود داشته باشه، یا من خودمو گرفته باشم، اما قضیه اینه که خب آدم دوست داره بدونه کی فالوش کرده دیگه.

مثلا یه پی ام بدین که آقا من مخاطب وبلاگتم، راحت تر به نتیجه می رسین، تا هر بار فالو کنین و من قبول نکنم!


+راستش به خودم باشه فقط دلم می خواست دوستای خیلی نزدیک و دوستای وبلاگی تو پیج اینستام باشن :( چون واقعا همش نگرانم بابت پستایی که میذارم تو جمع فامیل در موردش باهام شوخی کنن. یا وقتی معرفی فیلم میذارم و ممکنه فیلمش چیزی داشته باشه، فکر بدی در موردم نکنن، یا حالا فانتزی هامو که می نویسم فکر نکنن دختره خل و چله! من دوست نداشتم صفحه ی اینستاگرامم که خیلی عاشقشم، وارد خاله زنک بازی های فامیل بشه که شده انگار :(

+گاهی هم فکر میکنم شاید دو تا پیج داشته باشم بهتره. چون با دوستای مجازیم خیلی راحت ترم. بعد میبینم همچین کاری با روحیه م سازگار نیست و نمیشه.



از دیشب تصمیم گرفتم مجددا هوای غذا خوردنم رو خیلی داشته باشم.

بعد از اینکه چند ماهه خودمو ول کردم و به قول اسکارلت دوباره اندازه ی یه گاو شکم در آوردم، با خودم گفتم بسه آیدا، تو که نمی خوای دوباره گذشته رو تجربه کنی؟

از شانس بد یا چی، دوران چاقیم مصادف با بدترین روزهای زندگیم شده بود و من هر بار یاد اون روزا میفتم، چاقی رو مسببش میدونم، خیلی هم غیر منطقی!

الان واسه اینکه انگیزه بگیرم، رفتم عکس هامو از سال 89 تا کنون نگاه کردم.

سال 89 مثل الانم بودم.

90 شروع چاقی

91-92-93 اوج چاقی و بدترکیبی و شه بودن! به قول میم، سوزن میزدی عین بادکنک می ترکیدم!

از اواخر 93 شرع کردم رژیم و به خودم رسیدن.

93-94-95 خوب بودم. هرچند هنوز کامل شکمم تو نرفته بود، اما حداقل خوش تیپ و خوش لباس بودم.

سال 96 اوج خوب بودن هیکلم بود. هر چند صورتم کمی شکست(شما بخونین خیلی شکست)؛ اما خب با آرایش قابل جبران بود.

تا چند ماه پیش هم خوب بودم.

الان دوباره چاقی موضعی شکم، مثل سال 95! که اونم به علت تحرک کم و یکسره پشت میز نشینی به وجود اومده.


روش لاغری من: کم کردن برنج و نان و تنقلات. زیاد کردن سالاد، پنیر، آجیل. مجموعا روزی بیش از 1000 کالری نخورم.

امیداورم به زودی دوباره کم کنم و بیام براتون بنویسم. 


+ اگه شما هم مثل من شدیدا استعداد چاقی داشتین، همینقدر از افزایش وزن وحشت زده میشدین. اگه لاغرین که خوشبحالتون.

+من وزنم رو چهره م خیلی تاثیر میذاره. شدیدا متنفرم از اینکه چهره م گوشتی باشه! هر چند همه میگن اونطوری بیشتر بهم میاد.

+شما که تو اینستا گرام منو دیدین، به نظرتون به صورت کلی، چاقم، پُرم، متوسطم یا چی؟


سکانس اول:

از شرکت سابق تماس میگرفتن برای مشاوره و راهنمایی. من میگفتم تا از سمت مدیر اصلی با من تماس گرفته نشه، هیچ پاسخی نمیدم، حتی یه سوال ساده رو. چه برسه به تخصصی. بعد از اینکه این زنگ ها چندین بار تکرار شد، تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم به آدم اصلی شرکت(که از قضا خودشو دوست منم میدونه و مسرانه پیگیر پیج اینستاگرا و چند وقت پیش عروسیشم بود و با اینکه اون شب عروسی فامیلمونم بود، خودمو رسوندم و رفتم) و قضیه رو بپرسم، که چرا اینقدر از شرکت با من تماس میگیرن؟ تماس گرفتم جواب نداد. بعد اس ام اس زد که خودم بهت زنگ میزنم عزیزم. سه ماه از قضیه میگذره و زنگی ازش رو گوشیم نیفتاده. که حداقل به احترام نون و نمک بپرسه چیکار داشتم.


سکانس دوم:

همکلاسی لیسانس برام دایرکت میفرسته. از یه دستکشش. تشکر میکنه ازم که اون سال اون دستکش رو بهش هدیه دادم. میگه هنوز به یادمه و با اینکه یه لنگه ی دستکش گم شده، هنوز اون یکی رو نگه داشته. من طبعا ذوق میکنم، حال و احوالش رو میپرسم که چه خبر چیکار میکنه؟ ازدواج نکرده؟ چرا هیچ پست و استوری نمیذاره که منم خبری ازش داشته باشم؟

دو ماه از قضیه میگذره. هیچ جوابی بهم نداده، در حالی که مدام استوری هامم تماشا می کنه!


سکانس سوم:

به یه پیجی دایرکت میدم که دوست داری تبادل لینک کنیم عزیزم؟ پیجی که اخیرا خیلی برام کامنت میذاره و رو استوری هام ریپلای میکنه. سین کرده جواب نداده :|||| حداقل میتونست بگه نه! دوست ندارم!


سکانس چهارم:

یه پیج گیلانی بود. ازین پیجایی که اخبار هر استان رو میذارن. خبر فوت یکی رو استوری کرده بود. یکی از چهره های طنز گیلان. 

من کلا عادت ندارم ریپلای کنم به استوری کسی. اینو بس که ناراحت شدم نوشتم عه چه بد چطور فوت کردن؟ 

برگشته جواب داده: حالا یه طور فوت کرده دیگه بقیه چطور فوت میکنن :|||


اگ بخوام میتونم براتون تا شماره ی هزار این سکانس ها رو ادامه بدم. بدم میاد از اینکه خودم رو حق به جانب و آدم خوبه ی قضیه بدونم و همش فکر کنم داره بهم جفا میشه. اما گاهی تو فکر فرو میرم که چرا اینطوره؟ چطور بقیه به خودشون اجازه میدن خیلی راحت جواب ندن، بی توجه باشن، براشون مهم نباشه، بی ادبی کنن، خشن برخورد کنن و . و حتی در برخی موارد مثل سکانس یک و دو همینطوری شدیدا پیگیر زندگیت هم باشن :|||

یا من زیادی زندگی رو سخت میگیرم و به جزئیات دقت می کنم، یا بقیه واقعا بی مبالات هستن.

حالا باز از آدمای مجازی آدم راحت تر میگذره و به این نتیجه میرسه که هنوز فرهنگ زندگی در فضای مجازی رو یاد نگرفتن اما آدمای واقعی.



من برگشتم.

تو این مدت آپولو هوا نکردم

هیچ اتفاق خاص و سهمگینی نیفتاد

هیچ کوهی رو جابجا نکردم

هیچ بادی به خاطر من راهشو کج نکرد

اتفاق خارق العاده ای پیش نیومد

گل ها پرشکوفه تر و سبزه ها پررنگ تر هم نشدن

و راستش حتی برف هم نبارید!

و شما که غریبه نیستین، قرار نبود هیچ کدوم از این اتفاقا هم بیفته و منتظر چیزی هم نبودم!

فقط امروز یهو اینجا رو وا کردم و دیدم دلم میخواد گاهی چندخطی بنویسم؛ مثل سابق؛ چون بهار نزدیکه و من عاشق بهارم!

پس تا اینجا چیزی رو از دست ندادین. اگر که خواستین، در ادامه ی ماجرا با من باشید، بهتون قول میدم به چیزای خوبی برسم و ناامیدتون نکنم، هرچند کمی طولانی بشه این رسیدنه!


چند وقتی است که گاه به گاه صبح تا ظهرم بیرون از خانه، بابت گرفتن یک "وام" تلف می شود.

نه که کار شاقی باشد یا مثلا بخواهم بگویم قهرمانم یا فلان.

اما خب خسته ام.

راه دراز است و من که هر روز صبح زره آهنین می پوشم تا خودم را برای آینده بیشتر تجهیز کنم، گاهی کلافه می شوم.

بابت همین بیرون رفتن ها و سگ دو زدن ها، عصر ها هم سردردهای بدی می گیرم و فاتحه ی درس خواندنم، خوانده می شود. مثل الان که با چشم های ملول، با کدئین های بی شماری که کم مانده از سفیدی چشمانم بیرون بزند، اینجا نشسته ام، و باز ترجیح داده ام به جای درس خواندن، وبلاگ بنویسم.

گفتم این بیرون رفتن ها و اتلاف وقت را به فال نیک بگیرم بهتر است: هیایوی مردمِ {احتمالا بی پولی} که پشت ویترین ها ایستاده اند هم ممکن است قشنگ باشد. همان شلوغی قشنگ قبل از عید.


با خودم فکر کردم بی پول که هستم، حداقل چاق نباشم.

از امروز مجداد رژیم غذایی م رو شروع کردم.


یه مدته که همش شده جشن و مناسبت و من بی دلیل با دلیل رستوران بودم، یا تو خونه غذا پختم و کیک و شیرینی، گفتم بهتره یه مدت رعایت کنم.

اگه میخواین تو این رژیم همراه من باشین، پیج رژیمی من تو اینستاگرام رو دنبال کنین: colored.meals

برنامه ی غذایی امروز رو گذاشتم و امیدوارم بتونم تا پایان ماه رعایتش کنم



از امروز، هفت ماه فرصت دارم. اگه تاریخ مورد نظر رو حدودا 10 مهر در نظر بگیرم، و تقویم درست بگه و امروز 10 اسفند باشه، هفت ماه دیگه فرصت دارم!
به نظر من فارغ از نتیجه، تلاش کردن جالبه.
آدم هایی که یک شبه میخوان به همه چیز برسن رو درک نمی کنم. آدم هایی که فقط یک گوشه نشستن و منتظرن یهو اوضاع بر وفق مراد شه رو هم. اگه تلاش و سختی نباشه، موفقیت اصلا جذاب و تو دل برو نیست
درسته که این روزا عجیب و خاصه و من پر از دلهره ام، پر از احساسات مختلفم، اما به معجزه ی تلاش کردن اعتقاد دارم.
چرا اعتقاد نداشته باشم؟
تا الان هرچیزی رو که خواستم به دست آوردم! منبعد هم میارم
یه نفر نوشته بود برای نمره تون هیچ سقفی در نظر نگیرین. برای گرفتن بالاترین نمره تلاش کنین.
الان منم میگم برای آرزوهامون هیچ سقفی نداشته باشیم. هر چقدر بیشتر بخوایم، ذهنمون ما رو به سمتش بیشتر سوق میده و خب قاعدتا چیزی که به دست میاریم، به هدف نزدیک تره


+من حرف آدمایی که مدت کم برای امتحانی خوندن و نتیجه گرفتن رو باور نمی کنم، شما هم نکنین. همونظور حرف کسایی که میگن هیچ کار خاصی نکردیم یهویی لاغر شدیم!
+کاشکی تعطیلات نوروز اینقدر طولانی نبود. از تعطیلات بلندی که تو کار وقفه میندازه خوشم نمیاد! این روزها که حسابی بابت امور نوروز درگیرم و به کارهام نمی رسم، بیشتر باور میکنم من فقط باید تو یه جهان ایزوله زندگی میکردم که توش خبری از آخر هفته و تعطیلات طولانی و شلوغی نیست!


صبح ها خودم رو با انگیزه ی اینکه پاشم صبحانه درست کنم و برای پیجم عکس بگیرم، سر پا میکنم.

بعد درس تا ظهر. ظهر دوباره کیفم کوکه که چطور ترکیب ها رو کنار هم بذارم تا یه بشقاب قشنگ داشته باشم. عادت کردم به اینکه بدون چیدن بشقابم به قشنگ ترین شکل، شروع به غذا خوردن نکنم!

کل عصر تقریبا خراب میشه. خراب که.یعنی نمیشه مطالعه کرد. ممکنه کمی چرت بزنم و با خانواده که از سر کار برمیگردن صحبت کنم.

غروب رو دوباره اندازه یکی دوساعت با برگه ها و جزوه هام سرگرم میشم.

بعد شام. من شامم رو ساعت 7 الی 8 شب میخورم. برای من محدودیت منابع معنا نداره. با کمترین امکاناتی که تو یخچال پیدا میشه، سعی میکنم طعم درست کنم.

آخر شب دوباره مقداری مطالعه.


نمی دونم روزی روزگاری دلم برای این روزها تنگ میشه یا نه.

این روزها کسی از بیرون نگاه کنه فقط یه دختر بی دغدغه رو میبینه که تمام فکر و ذکرش اینه که چی بخوره و چی نخوره، و گل و گیاهاش در چه حالن

هیچکی نمیتونه حدس بزنه تو ذهنم چه شهر شلوغی هر روز صبح تا آخر شب فعالیت داره!!


با خودم فکر کردم بی پول که هستم، حداقل چاق نباشم.

از امروز مجددا رژیم غذایی م رو شروع کردم.


یه مدته که همش شده جشن و مناسبت و من بی دلیل با دلیل رستوران بودم، یا تو خونه غذا پختم و کیک و شیرینی، گفتم بهتره یه مدت رعایت کنم.

اگه میخواین تو این رژیم همراه من باشین، پیج رژیمی من تو اینستاگرام رو دنبال کنین: colored.meals

برنامه ی غذایی امروز رو گذاشتم و امیدوارم بتونم تا پایان ماه رعایتش کنم



وقتی که تاریخ انقضای کارت بانکیم رو دیدم، تعجب کردم.

سال 1400.

به خیلی چیزا فکر کردم.

به اینکه نوه هام، تو محاسبه سن مادربزرگشون کمی دچار مشکل میشن و به راحتی نمی تونن حسابش کنن. به اینکه عه چه بانمک چه عدد خوشگلیه! به اینکه عه حالا باید تو خریدهای اینترنتیم، به جای سال؛ بنویسم 00 !! به خیلی چیزا فکر کردم. اما مهم ترینش این بود که من در سال 1400 تو چه حالی ام؟ دارم چیکار میکنم؟ رضایت نسبی از زندگی رو پیدا کردم؟ به چیزی که می خواستم رسیدم؟

کمی از فکر کردن بهش دلهره می گیرم!

اگه همه چی خوب پیش بره، من سال 1400، دانشجوی سال دوم دکترا باید باشم.

اگه همه چی خوب پیش بره، آقای محترم هم دانشجوی سال دوم دکتراست.

اگه همه چی خوب پیش بره، هر روز صبح وقتی برای نماز پامیشه، آب جوش رو روشن میکنه.

بعدش من با خواب آلودگی میرم چای دم می کنم.

یک روز در میون یا من نون تست میکنم و تخم مرغ برای اون نیمرو میکنم و برای خودم میپزم(چون من رژیم دارم)، یا اون.

بعد هر کدوم میریم سمت دانشگاه خودمون.

اگه همه چی خوب پیش بره، سال 1400، من به آرزوم رسیدم. صبح ها با آقای محترم چایی میخوریم و بعد بهش میسپرم که برگشتنی حتما شیر کم چرب بگیره، چون درسته که خودش دوست نداره، اما من باید شبا شیر بخورم.

اگه همه چیز خوب پیش بره، من سال 1400، خودمو خیلی خیلی خوشبخت می دونم. خیلی بیشتر از چیزی که الان هستم.

سال 1400 سال قشنگیه. باید سال قشنگی باشه. 

همونقدر که 98 مهم و جالب و هیجان انگیزه، 1400 در ادامه ش جالب و آروم و پر از آسوده خاطریه!



خودم رو زدم به بی خیالی.

با این توجیه که 27 سال صبوری کردم، یک سال دیگه هم روش.

سال دیگه این موقع ها؟

"باید" حالم خوب باشه.



+یه کتاب تازه پیدا کردم، که خیلی دوسش دارم. البته نسخه ی پی دی اف ش هست. اسم کتاب اینه:

 1000English Collocations-in 10 minutes a day

 اگه نمی دونین، کالوکیشن ها ترکیباتی تو انگلیسی هستن که با هم میان. دو سه کلمه که باید با هم بیان. در غیر اینصورت یک انگلیسی زبان متوجه میشه شما فلوئنت نیستی. مثلا برای کلمه ی crime، یعنی جرم، نمی تونیم از کلمه ی do استفاده کنیم. باید بگیم commit a crime. یعنی مرتکب شدن یک جرم. 

بدون دونستن کالوکیشن ها، حرف زدن سخت میشه. نوشتن هم. خیلی اوقات کالوکیشن ها نجات دهنده هستند. به جای اینکه سه چهار خط توضیح بدی، راحت میدونی دو تا کلمه بگی و مفهوم رو برسونی. خوندن این کتاب هرچند جز منابع نیست. اما من بهش علاقه پیدا کردم و سعی میکنم روزانه ترکیباتش رو نگاه کنم و سعی کنم به ذهن بسپرمشون.



من فکر می کردم دوره ی کتک زدن و کتک خوردن گذشته، تا اینکه اون روز غروب اون اتفاق افتاد.

زنداداشم، که باردار هم هست؛ اون روز تو اداره شون کشیک اضافه داشت و حوالی ساعت 4 عصر، تازه رسیده بود جلوی خونه ی (ما) که.

خودش تعریف میکنه تازه ماشین رو داشتم پارک میکردم که متوجه شدم خانم همسایه محکم به شیشه ی ماشین می کوبه و کمک میخواد که به دادم برس. شوهرم بچه م رو داره میکشه!

زنداداشم با توجه به وضعیتش کمی کرخت میشه اما خودش رو به داخل خونه میرسونه که به پلیس زنگ بزنه، در همون حال خانم همسایه هم از ترس شوهرش خودش رو داخل خونه ی ما میکنه.

نیم ساعت قبلش من و مادرم صدای جر و بحثی شنیده بودیم اما نفهمیده بودیم چه خبره.

****

حالا بگم از این همسایه. که خونه شون دقیقا به خونه ی ما چسبیده. زن و مرد هر دو معلم هستند و حدود 40 ساله. یک فرزند دختر دارند که کنکوری هست. ماشین خوب خونه ی خوب. هیچ وقت صدایی ازشون در نیومده بود، یا حداقل ما چیزی نمی شنیدیم.

****

اون روز بعد از اینکه زنداداشم به پلیس زنگ زد و خانم همسایه گریه کنان گفت شوهرم بهم چاقو زده و الان چاقو رو زیر گلوی دخترم گذاشته، من و مامان و زنداداشم کم مونده از تعجب غش کنیم!! مردی که ظاهرا خیلی موجه هست و به طرز مشکوکی خونه شون همیشه آرومه و هیچکسی خونه شون رفت و آمد نمیکنه و با هیچ همسایه ای هم ارتباط ندارن!

وقتی دخترشون هم از دست باباش فرار کرد و به خونه ی ما پناه آورد، و مرد مثل دیوانه ها در خونه ی ما رو میکوبید که در رو باز کنین، من کاملا فشارم افتاد و زنداداشم واقعا غش کرد!

****

اون روز پلیس اومد. اما مثل همه ی ماست مالی های ایرانی جماعت، قضیه به وسیله ی خانواده ی مرده سرپوش گذاشته شد.

متاسفانه پلیس با غیرتی هم نداریم که خودش قضیه رو پیگیری می کرد.

اون روز ما در خلال حرف های خانم همسایه و دخترش خیلی چیزها شنیدیم. اینکه 20 ساله خانم همسایه از ترس شب ها نمیخوابه چون میترسه شوهرش با چاقو بلایی سرشون بیاره. اینکه هر روز داره کتک میخوره. اینکه مرگش رو از خدا میخواد. کمی هم شنیدیم که مرد مشکل روانی هم داره.

****

ما اون روز در حد وظیفه ی همسایگی سعی کردیم کمک کنیم.

اما متاسفانه خانم همسایه بی کفایته. با اینکه خودش فرهنگی هست، متاسفانه نتونسته عین یه زن قوی این چالش رو حل کنه.

اگر که شوهرش بیماری روانی داره، باید پیگیری بشه و خلاصه یا درمان بشه یا چیزهای دیگه. اما اگه به قول معروف مرد خانه ظالمی هست، که دیگه اصلا زندگی باهاش فایده نداره! این همه ظلم پذیری رو درک نمی کنم.

****

شاید که تا الان این متن رو خوندین، فکر کرده باشین ممکنه قضیه ناموسی بوده باشه.

اما من حاضرم ریش گرو بذارم که به هیچ وجه. ما سال هاست که خانم و دخترش رو میشناسیم و حتی یک تار موشون رو هم ندیدیم. یا حتی یک لبخند اضافه یا رفتار جلف.

گیریم که قضیه ناموسی بوده باشه. مطمئنا راه حل های بهتری داره.

****

حالا، انگار که ترس مرده هم بعد از اون روز از بین رفته باشه و دیگه آبرو براش مهم نباشه، هر روز زن و دخترش رو به باد کتک میگیره.

ما هر روز صدای زن و دخترش رو می شنویم که بلند بلند جیغ میزنن و گریه میکنن.

چیکار میتونیم بکنیم؟ هیچی! چون خود زن انگار شکایتی نداره!

هر روز با کمری خمیده و بدنی شکسته میره سر کار و ظهر ها به این زندگی نکبت بار برمیگرده.

*****

بیشتر از همه دلم به حال اون دختربچه میسوزه که قربانی حماقت های مادرش و سنگدلی های پدرش شده.

من اگه جاش بودم فرار میکردم. مگه شرایط از اینی که هست بدتر میشد؟

کاش قانونی وجود داشت که میشد نجاتش داد



+اینکه زن و دختری دقیقا یک دیوار باهات فاصله داشته باشن و اینقدر زجر بکشن، خیلی غم انگیره. خیلی. هر شب قلبم از غم مچاله میشه، اما نمیتونم کاری بکنم.


چه روزهای بدی.

غمگینم.

از پریروز که خبر مرگ زنداییم رو شنیدم تو شوک هستم.

گریه های ما اونو برنمیگردونه.

من مطمئنم جاش تو بهشته.

اما صلوات میفرستم تا روح خودم آروم شه.


و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید.
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می‌چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد.
و همه می‌دانیم.
ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است).


نوبت به جمع بندی 97 رسید.

سال 97 سال عجیبی بود. خیلی عجیب شروع شد و اوایلش اتفاقای بدی برام افتاد. اما از شروع تابستون، انگار که بقیه ی سال بخواد از دلم در بیاره، روال خوبی در پیش گرفت.

از اول اولش بخوام بگم،

روز سوم یا چهارم عید بود، که فهمیدم مقاله ام اکسپت اولیه شده و اگه تلاش کنم می تونم چاپش کنم تو ژورنال.

بعد سر یه سری درگیری های مالی و یه سری موضوعات دیگه تو اردیبهشت روزای بدی داشتم

یه اتفاق بدتر هم تو اردیبهشت افتاد. هر چند خدا بهم نشون داد که آدم ظالم سزاشو میبینه، اما هنوزم که بهش فکر میکنم خیلی غصه می خورم. ولی شکر که گذشت.

آخرین روز خرداد عروسی برادر آقای محترم بود. وای که چقدر خوشحال بودیم و چقدر برای خرید ذوق کردیم.

از اواسط تابستون روال درس خوندنم رو جدی تر کردم. سعی کردم رایتینگ بنویسم و مهارت یاد بگیرم.

16 مرداد 97 اولین مقاله آی اس آی من چاپ شد.

2 مهر 97 مدرک لیسانسم آزاد شد.

20 مهر 97 مدرک فوق لیسانسم آزاد شد.

15 آبان اصل دانشنامه هام به دستم رسید.

20 آبان آقای محترم پروژه ی سربازیش رو دفاع کرد.

زمستون رو سعی کردم با برنامه ریزی بیشتری درس بخونم. صبح ها به موقع پاشم و انگیزه ی بیشتری داشته باشم. هر چند بازم اونی که می خواستم نشد.

سال 97 هر چند از لحاظ مالی خییییلی برام سخت بود و خیلی تلاش کردم سیو کنم، هر چند خیلی سعی کردم رو درس خوندن وقت بذارم اما اونقدری که می خواستم نشد؛ اما بازم خدا رو شکر که تماما به بطالت نگذشت و برای هر روزش چالش و دل مشغولی داشتم.


امیدوارم سال 98 اول از همه من و خانواده م سالم باشیم. دوم از لحاظ مالی بهمون کمتر سخت بگذره(هرچند میدونم مختص خانواده ی ما نیست و مال کل ایرانه)، سوما اینکه سر به راه تر و درس خون تر باشم. برنامه ریزی بهتری داشته باشم و بیشتر تلاش کنم و کمتر غر بزنم.

سال 98 برای من (و آقای محترم) سال خیلی مهمیه. برای خانواده هامون هم. فارغ از بحث ازدواج و زلم زیمبوش، که ما فعلا بهش فکر نمیکنیم، بحث آینده مونه و به هم قول دادیم براش کم کاری نکنیم.

من از ته دلم می خوام که خواننده های اینجا سال 98 یکی از بهترین سال های عمرشون باشه. ممنون از اینکه همیشه منو میخونید و همراهم هستین تو بالا و پایین های زندگیم. ممنون از اینکه غرغرهای من براتون جذابه! ممنون از اینکه تحملم می کنین و بهم امید و روحیه میدین.

بچه ها دوستتون دارم.

انشاالله سال خوبی داشته باشین و برای سال جدید ِ من و آقای محترم هم دعا کنین. ممنونم.








+امروز برای اولین بار تو زندگیم، کتابامو جعبه زدم. دو جعبه کتاب جمع کردم و قلبم به تپش افتاد بابتش. هیچ فکر نمیکردم کار سختی باشه اما بود.

کتاب های قدیمی تر رو جمع کردم و یه سری کتاب های جدیدتر که نخوندمشون یا بیشتر برام عزیز هستن رو فعلا نگه داشتم.

در همین راستا کتابای روی میز و زمین براشون توی کتابخونه جا باز شد.

میزم حالا خلوت تر شده و از روی زمین کوچ کردم روی میز.

رو میز نشستن برام به غایت سخته. به شونه هام فشار میاره و سردرگمم میکنه.

اما از طرفی نشستن رو زمین هم زانوهامو اذیت میکنه و محیط اتاق رو شه تر و بهم ریخته تر نشون میده.

فکر میکنم یه پیرزن واقعی شدم :)


+خواهرزاده کوچیکه جمعه ی بعدی کنکور داره. اصلا انتظاری نداریم مثل داداش بزرگه ش پزشکی قبول بشه، اما انتظار داریم حداقل در سطح خودش ظاهر بشه، چون از لحاظ استعداد چیزی کمتر از داداشش نداره.

امسال سومین سالی هست که درگیر کنکوریم و حسابی کلافه شدیم.

سال اول خواهرزاده بزرگه. سال دوم مجددا خواهرزاده بزرگه و خواهرزاده کوچیکه. امسال خواهرزاده کوچیکه.

امیدوارم امسال اینم یه رشته ی خوب قبول شه و خواهرم یه نفس راحت بکشه.


+آریا شدیدا خوردنی و بانمک شده. اونقدری که هر بار نگاش میکنم آرزو میکنم کاش مال خودم بود!


+اگه به صورت ناشناس کامنت میذارین ایرادی نداره اما اگه سوال میپرسین حداقل نشونی چیزی بذارین تا بتونم جواب بدم.

دوست عزیزی که در مورد کرفس پرسیدی.

اون کرفس سبز رنگ برای وارد کردن برنامه ی روزانه ست که خودت میتونی کالری هات رو وارد کنی و من از همین استفاده میکردم.

اون کرفس آبی رنگ اما خودش بهت رژیم میده. که چه غذاهایی بخوری. من یک بار از این استفاده کردم و اصلا خوشم نیومد.




خب، تو سال جدید پست نذاشتم.

سلام بچه ها. امیدوارم تا الانِ سال جدید بهتون خوش گذشته باشه، یا حداقل بهتون بد هم نگذشته باشه.

من؟

روز قبل عید زیر سرم و آمپول بودم چون سرمای شدیدی خورده بودم. تو حالت فجیعی سفره هفت سین چیدم. سیبو میذاشتم یه عطسه میکردم، سماق رو میذاشتم یه سرفه و عطسه می کردم. یه چیز فجیعی اصن :))

دیگه خلاصه به هر فلاکتی بود برای هفت سین آرایش کردم و لباس پوشیدم و با بقیه دور یه سفره نشستم. مراسم هفت سین تو خونه ی ما خیلی مهمه و هممون دور سفره میشینیم و خواهرزاده ها قرآن می خونن. ما سکوت می کنیم و به آرزوهامون فکر میکنیم، که مهمترینش سلامتی و حفظ مهربانی تو خانواده مون هست.


این روزا به مهمونی و مهمون داری میگذره و عملا هیچ کار مفیدی نمیشه کرد. اما چاره چیه؟ سعی میکنم به خودم خوش بگذرونم تا بعد از عید با انرژی بیشتری کارامو شروع کنم. 

فیلم دیدن بهترین کاریه که انجام میدم و میخوام تا آخر عید فیلم های بیشتری ببینم.


     

    حوصله کن بلبلِ غم دیده ی بی باغ و آسمان

     سرانجام این کلیدِ زنگ زده، شبی به یاد می آورد

     که پشت این قفلِ بدقولِ خسته هم، دری هست

     دیواری هست، دریایی هست، به خدا. خدایی هست.
    

                 سید علی صالحی


قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم

۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم

نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.

سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!

حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.

من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.

مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.

از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پایین بیاد و دیگه هیچ بازدهی نداشته باشم.

از یه طرف دیگه هم از محیط مجازی خیلی خسته ام:(

شاید چک کردن گوشی فقط ۱۲ شب راه حل خوبی باشه. نمی دونم.




هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.

چرا نباید بتونم؟

امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.

صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه کردن یا نه، منصرف شدم چون هیچ بعید نبود که تا آخر شب سردرد بگیرم و سریالی که دیشب شروع کردم رو نتونم ادامه بدم.

صبح لیست خرید تولد هم نوشتم. تا حالا گفته بودم من عاشق لیست نوشتنم؟ لیست کارای باقیمونده، لیست قول ها، لیست آرزوها، لیست خرید، حتی لیست شما دوست عزیز. یه لیستی نوشتم که توش حاوی پنیر و نان گرد و گوجه و خیارشور و سبزیجات و نوشیدنی بود. میخوام پنجشنبه که خواهرم اینا میان، برای خانواده شام بپزم و کادوهامو بگیرم. یک کیک هم می خوام سفارش بدم، صورتی رنگ. چون قنادی شهرمون هرچند کیکاش خوشمره ان، سلیقه ی سرآشپز از لحاظ ترکیب رنگ ها، مال عهد دقیانوسه و من هر بار کیک هاشو میبینم غمگین میشم(اکثرا قهوه ای یا سفید میزنه نمیدونم چرا. احتمالا معشوقه ش ترکش کرده و امید به زندگی رو در سرآشپز پایین آورده). کیک هم کیلویی 30 تومنه انگار. اگه خود آدم سفارش بده، چند تومنم میاد روش. هرچند عیدی هام تموم میشه با این برنامه ای که تدارک دیدم، اما فدای سرم. چون فقط همین تیکه از تولدمه که خوشحالم میکنه، آشپزی و کیک صورتی(شایدم بنفش؟).

الان که فکر میکنم دلیلی نداره متن رو بیش از این طول بدم، چون هنوز نمی دونم بقیه ی شب رو قراره چه کاری انجام بدم.


خب، فکر می کنم باید خوشحال باشم که تعطیلات تموم شد.

تعطیلات بلند مخصوص دو دسته آدمه: یا خیلی پولدار، یا خیلی بیکار و بیعار.

من نه پولدارم که برم مسافرت و گردش، نه بیکار که خیالم جمع باشه و غم چیزی رو نداشته باشم.

خوردن و خوابیدن بهم خوش نمیگذره وقتی که کلی دغدغه دارم.

خلاصه که دوره ی زجرآور عید که همش باید استرس اومدن مهمون می داشتم تموم شد.


سه شنبه تولدمه.

چه حسی داره 28 سالگی؟




فکر میکنم اولین سالیه که بی تفاوت از کنار تولدم گذشتم.

تو اینستا هیچ پستی نذاشتم.

چون با خودم فکر کردم واقعا این کار برام جالب نیست و واقعا مگه برای بقیه فرقی میکنه من چند ساله ام؟

کل امروز رو فکر میکردم آدم تا وقتی به بخش اعظم خواسته هاش نرسه، تولد چندان معنایی نداره.

امیدوارم سال بعد این موقع حس رضایت درونی رو از خودم داشته باشم


دیشب آقای محترم برام چندین تا استوری تولدت مبارک گذاشته بود. با توجه به این که زمان براش خیلی مهمه و برای کاراش برنامه ریزی میکنه و مشخص بود برای هر استوری چقدر وقت گذاشته، خیلی ازش ممنونم. البته استوری ها رو برای کلوز فرندها گذاشته بود که متشکل از خانواده ی من و خودش بود. استوری ها رو سیو کردم تا بعدنا به بچه هامون نشون بدم.

بعد سعی کردم فیلم ببینم، نشد.

آقای محترم سخنرانی کوتاهی در مورد اینکه نباید ناراحت باشی 28 ساله شدی کرد با مضمون اینکه سن آدم ها مهم نیست. مهم اینه که چند تا کتاب خوندن و چقدر سواد دارن و چند تا فیلم دیدن. بعد ازم خواست در موردش فکر کنم. گفتم چشم، هرچند از ته دل قانع نشده بودم.

امروز صبح رو بیشتر تو رختخواب موندم. بعد لباس پوشیدم و رفتم شهر، که کیک سفارش بدم. گفتن کمتر از سه کیلو سفارش نمیگیریم. پنچر شدم. سه کیلو خیلی زیاده خب

بعد رفتم رنگ مو خریدم. کرم ترک پا. قرقره. ماست و قارچ و نان تست. و خب یه تیشرت. که الان پشیمونم. آقای محترم گفت ایرادی نداره یه تیشرته دیگه. اما من دلم سوخته چون اونطوری که دلم میخواد خاص نیست. آرایشگاه هم رفتم.

آها قبل رفتن به بازار، دو تا اسپیکینگم رو دادم واسه تصحیح. تا برگشته بودم، تصحیح شده بود و گفته بود خوب حرف میزنی :| من میخوام پشت گوش بندازم چون اصلا از خودم راضی نیستم. چند روز پیش هم یه رایتینگ داده بودم واسه تصحیح که از اونم خیلی تعریف کرده بود. اما من روحیه م اینطوریه که کسی تعریف کنه استرسی میشم و فکر میکنم تعارف کرده :| پس به اینم نمی خوام محل بذارم.

بعد که از بازار اومدم، به دوستم ن دایرکت زدم. گفتم استرس دارم و اینا. دلداریم داد که ما میتونیم. قراره هر وقت استرس گرفتم و نا امید شدم بهش پی ام بزنم.

عصر رو هم با خواب پرپر کردم. الان هم برم شام بپزم.

این بود روز تولد من که هیچ دست کمی از روزای معمولی دیگه نداشت.



من یه آدمممثل خیلی از آدمای دیگه یه سری عیب و ایراد دارم

اما خب حداقل این شجاعت رو دارم که بیام در موردش بنویسم و از خودم بخوام که بهش فکر کنم.

فکر میکنم همه مون حداقل یک بار تو عمرمون از اصطلاح "خلایق هر چه لایق" استفاده کردیم

تو خیلی از موقعیت هایی که بهمون بدی شده، خیلی از اوقات که تنها گذاشته شدیم و طرف مقابل یکی دیگه رو ترجیح داده، خیلی از اوقات که طرف مقابل قدر خوبی هامون رو ندونسته و

خواستیم خودمون رو آروم کنیم یا چی؟ اما هی مدام تو ذهنمون تکرار کردیم که طرف لیاقتش بیش از این نیست. که آره، یه روزی خلاصه قدر منو میگیره. که آره یه روزی میفهمه چه اشتباه بزرگی کردهکه آره روزگار بهش میفهمونه من چه دُر گرانبهایی!! بودم، و اون من نشناخت و فلان و فلان و فلان و

اما بهتره خودمون رو گول نزنیم! بیاین قبول کنیم که هر کی این جمله رو برای بار اول استفاده کرده، احتمالا یه رگه هایی از خودخواهی تو خودش داشته!! و به احتمال قوی تر، حس خودخواهیش با غم زیادی هم همراه بوده.

ولی ما کی هستیم که بیایم روی لیاقتِ بقیه متر و سانتی متر بذاریم؟

ما کی هستیم که با خودمون دو دوتا چهار تا کنیم، و بعد خیلی عاقل اندر سفیه نتیجه گیری کنیم که "لیاقت منو نداشت" "یا لیاقت خوبی های منو نداشت" یا "لیاقت از خودگذشتگی های منو نداشت" یا "لیاقت احساسات پروانه ای و صورتی منو نداشت" !!!

بیاین با خودمون روراست باشیم.بیاین کسی رو تو ذهنمون به نداشتن لیاقت یا داشتنش، متهم نکنیم. محاکمه نکنیم. این کار فقط خودمون رو آزار می ده. سود دیگه ای نداره.

اینکه کسی قدر خوبی های کسی، قدر مهربانی ها و از خودگذشتگی هاش رو بدونه، یه موضوع شخصی واسه همون شخصه. حتی اگه اینطور پیش خودمون فکر میکنیم که "کی زیباتر از من" "کی لطیف تر از من" "کی مهربان تر از من" و.، شاید اینا فقط چیزیه که تصور خودمون در مورد خودمونه و اصلا این چیزا به چشم طرف مقابل هم نیاد و براش اصلا مهم هم نباشه!!

دارم در مورد رها کردن حرف میزنم. در مورد به سادگی رها کردن.

اگه واقعا کسی قدر خوبی ها رو نمی دونه، رها کنیم. بدون حرف و حدیث. فرقی هم نمیکنه کیه. همکار، دوست، پارتنر یا هر کس دیگه ای

اگه واقعا کسی احساسات و جذابیت ها رو در نظر نمیگیره، رها کنیم. بدون غر و نق و ناله

اگه واقعا کسی چیزایی که در ذهن خودتون براتون مزیت بوده رو نمیبینه، باور کنین هیچ وقت ندیده، هیچ وقت نخواهد دید. یعنی اصلا هیچ وقت براش مهمم نبوده.

دست و پا زدن بی فایده ست. محاکمه کردن، انگ زدن، ناراحتی کردن هم بی فایده ست.

بهتره آدما رو رها کنیم، تا خودمون رها بشیم، از فکرهای منفی، از فکرهای مسموم . تنها راه همینه.


+این پست رو نوشتم، تا تو ذهنم دیکته شه. تا یاد بگیرم خودخواه نباشم.



دیروز خیلی خوش گذشت.
هرچند روزای اول 28 سالگی با غصه (شما بخونید غصه های بیخود) شروع شد؛ دیروز خیلی خوب بود.
صبح رفتم خرید. همونطور که حدس میزدم تنوع کیکا پایین بود تو ویترین. سعی کردم پا بذار رو دلم، یکیشو که بهتره بردارم. شمع رو عدد گرفتم. چون میخواستم تولد امسالم تا همیشه یادم بمونه. 
خونه ناهار خوردیم و عصر با خانواده رفتیم یه باغی که خیلی زیبا بود. یه چیز تو فرمت آلاچیق و کافی شاپ. با فضای سنتی و سرسبز.
تا می تونستم عکس گرفتم با کیکم!!
تا حالا تولدمو تو فضایی بیرون از خونه نگرفته بودم و تجربه ی خوب و قشنگی شد.
بعد با کیک چای و دم نوش خوردیم. حلوای محلی هم آوردن.
دو سه ساعتی اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه و من دست به کار شدم برای شام.
همه ی کارها رو دست تنها انجام دادم و نذاشتم کسی کمکم کنه. طبق برنامه مرغ برگر و سالاد ماکارونی و ژله درست کردم. تو درست کردن برگر سختیش برام اینه که یه جوری سرو کنم که داغ باشه. برای 8 نفر برگر درست کردم. راه چاره م این بود برگرهایی که درست میشدن رو تو یه دیس ریختم گذاشتم رو سماور. که از اون ور بخار سماور نذاره یخ شن از دهن بیفتن. اما مثلا نمی دونم بعدنا مهمون داشته باشم و خانواده ی خودم و آقای محترم باشن(یه چیزی حدود 20 نفر علی الحساب :)) )، چجوری باید این تعداد برگر رو داغ نگه دارم!! شما سطح دغدغه های منو ببینین فقط!
البته دیشب سختی کار این بود که نون ها بیش از حد بزرگ بود! هر کدوم اندازه ی یک پیش دستی! شاید باور نکنید!! من با سختی پرش کردم. واقعا نونوای این نون خیلی بدسلیقه ست خیلی!
یه راه دیگه ای هم که به ذهنم زده برای درست کردن تعداد زیادی برگر اینه که، اول همه ی نون ها و مواد داخلشو آماده کنم(سس، کاهو، خیارشور، گوجه، پیاز)؛ بعد از چند تا تابه برای پختن استفاده کنم و هر کدوم درست شد تند تند بذارم توی نون ها.
خلاصه.
کادوهامم خیلی دوست داشتم. یه کتاب، یه ست استیل طلایی گردنبند و گوشواره، یه ساعت جهانگرد که عاشقشم، پارچه برای مانتو و پول.
دیشب از فرط خستگی زیاد خوابم نمی برد و امروزم دست چپم خشک شده :| ( من دیسک گردن دارم و نباید حرکات یهویی و کششی و بارکشی و تو یه حالت موندن به مدت زیاد رو انجام بدم که دیروز همه رو با هم مرتکب شدم!)
خلاااااصه باید این هفته رو خیلی درس بخونم که جبران الوات بازی های این مدت بشه، تااااا برسیم به آخر هفته و پارت دوم تولد با کی؟؟ بله درست زدین، پسرمون آقای محترم :))

+قدر این پست رو داشته باشین که شاد بود :دی دوباره از پست های بعد غر و نق و ناله شروع میشه :))


در انتظار پنجشنبه، حکایت این چند روز منه.

دارم سعی می کنم به این فکر نکنم که پنجشنبه وقتی تموم بشه، باز تا یه مدت زندگی روال عادی رو در پیش میگیره.

البته شاید اومدن نی نی جدید، که اوایل اردیبهشت میاد، کمی حال و هوای این روزا رو عوض کنه اسمش هم آریا. کاشکی موهاش فر باشه!


یه کانال درست کردم که وویس هام رو توش میذارم. وویس های انگلیسی.

آقای محترم رو عضوش کردم که به صدام گوش بده و اگه ایرادی حس می کنه بگیره.

کانالی که فقط دو تا عضو داره!

هر بار به تعداد ممبرهای کانال نگاه می کنم و وقتی عدد ۲ رو می بینم؛ لبخند می زنم. :)

اسمش میشه چی؟ #دلخوشی_های_فندقی


هیچ بهتون گفته بودم من امسال کنکور دکترا دادم؟

نه نگفته بودم.

راستش به زور و ضرب داداشم بود. حتی خودشم رشته رو انتخاب کرده بود که این جالبه تو این ثبت نام کن. حتی گفته بود اگه بخوای من پول ثبت نامو میدم :/

خلاصه حسابی دیگه تو معذوریت اخلاقی مونده بودم. با خودم گفتم ایراد نداره، یه امتحانه دیگه. تازه رشته ی اصلی خودمم که نیست کسی انتظار داشته باشه.

اما بازم امیدوار بودم روز آزمون داداش از خیرش بگذره و من بتونم بخوابم!

ولی رفتیم و همشم استرس داشتم همکلاسی هام منو ببینن. چون به همه گفتم من قصد دکترا خوندن ندارم و خب دروغ هم نیست! داداش به زور منو برده بود!!

خلاصه نگم براتون که اون روز چقدر بهم سخت گذشت. چون به زور رفته بودم و خب اجازه هم نداشتیم زودتر پاسخنامه رو بدیم و بیایم بیرون.

دیگه گریه م گرفته بود. حالت تهوع و سر درد. تا سرمم میذاشتم رو میز بخوابم، مراقب میومد میگفت چرا خوابیدی!

خدایا پروردگارا! چرا زمان نمیگذشت!!

خلاصه تو دفترچه ی تخصصی یه چیزایی رو پیدا کردم زدم. تو دفترچه ی دومش، اول رفتم زبان رو زدم، بعد رفتم دو سه تا سوال هوش زدم که واقعا دیدم دارم غش میکنم، پاسخنامه رو دادم فرار کردم!

به حدی حالم بد شده بود که بعد که رفتم خونه ی خواهرم اینا حس میکردم آنفولانزا دارم. تا شب خوابیدم.

سرتونو درد نیارم. امروز نتایج اومد.

باز داداش منو زور کرد که برو نگاه کن نتایجو. هی من میگم بابا ول کن. میگه نه برو ببین چی شده.

رفتم نگاه کردم، رتبه م شده 69. و نوشته روزانه می تونم انتخاب رشته بکنم. من فکر میکنم تو دکترا باید بین 1 تا 10 بیاری که بتونی روزانه قبول بشی. نمیدونم.

حالا رتبه م درخشان نیست. اما با توجه به اینکه رشته ی تخصصی خودم نبود و تقریبا میشه گفت فقط زبان رو خوب زدم، میشه به این امید داشت که اگه سال بعد بخوام اقدام جدی بکنم(که خدا اون روز رو نیاره) با یکی دو ماه وقت گذاشتن میتونم حداقل همون دانشگاه خودمو قبول شم.

چون برای مصاحبه فکر نکنم چیزی کم داشته باشم. هم مقاله معتبر دارم هم نمره ی زبان رو بزودی میارم.

من هیچ وقت دیگه برنمیگردم دانشگاه خودم دکترا بخونم. واقعا از خدا میخوام منو اینطوری آزمایش نکنه.خدایا صدامو میشنوی یا نه؟؟



هر موقع میام خونه ی خواهرم؛ حس انگل اجتماع بهم دست میده‌. بس که هیچ کاری نمیکنم.

+ازین ادمایی که هیچی تو پیج و وبلاگشون بروز نمیدن بعد یهو یه حرکت خفن میزنن خوشم میاد. من قابلیت این همه مخفی کاری و لفافه بازی رو ندارم!!! متاسفانه من همیشه ی خدا همه چیم معلومه و زندگیم رو دایره هست! گاهی بابت همین از خودم دلخور میشم. اما اگه غیر از این رفتار کنم دیگه خودم نیستم! دیگه آی دا نیستم!

+چطوری سکرت تر باشم؟ :|

+آریا یکشنبه دنیا میاد‌.



امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.

صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.

گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.

عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.

دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخوشیم همینه! هوای قشنگ بهار.

مامانم خیلی پیر شده. خیلی زیاد. هر روز نشانه های پیری رو توش میبینم و غصه میخورم.

مامان حدودا 36 ساله بوده که منو باردار شده. من آخرین بچه ش هستم.

دارم به این فکر میکنم که من تو 35 36 سالگیم شاید تازه اولین بچه م رو داشته باشه!

نمیخوام فکرای سنتی کنم، اما گاهی این اختلاف سنی زیاد منو میترسونه. دوست ندارم بچه م وقتی منو میبینه غصه بخوره که چرا مادرش پیر شده.

بنابراین تنها راه باقیمونده اینه که مراقب خودم باشم تا دیرتر پیر شم از لحاظ جسمی و ظاهری.


پسرخاله م تو کنکور دکترای مکانیک رتبه ش 8 شده و امیدواره که شریف پذیرفته شه. آقای محترم ارشد رو شریف بوده، بابت همین ازش پرسیدم که آیا قبول میشه به نظرت یا نه، گفت خب رتبه ش خیلی خوبه اما به مصاحبه هم بستگی داره اما احتمال زیاد پذیرفته میشه.
خیلی خبر خوبی بود و خوشحال شدم که چنین پسرخاله ی باهوشی دارم.
اما از طرفی از فکر و ذکر زیاد عصر رو خوابم نبرد. به آینده ی خودم فکر کردم. به اینکه خیلی دارم اتلاف وقت میکنم. اتلاف وقتی که دانسته باشه، اصلا بخشودنی نیست به نظرم.
فکر کنم بهتون گفته بودم که خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم پیج های اینستاگرامم رو دی اکتیو کنم. راستش اون روش چک کردن در آخر شب تاثیر نداشت و بازم تهش همون شد که قبلا بود!
امروز واقعا دیدم چک کردن اینستاگرام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه، داره عذابم میده. گفتم چه کاریه. یه مدت دی اکتیو می کنم، بعد اگه دلم خواست خب دوباره برمیگردم. این شد که از عصر تا حالا که دی اکتیو کردم، خیلی حس خوب و خوشایندی دارم!
امیدوارم این ساعت هایی زیادی که از چک نکردن اینستاگرام برام باقی می مونه، صرف فیلم دیدن، رمان خوندن و تمرکز بیشتر رو کارام بشه. الهی آمین.

+آریا قرار بود امروز به دنیا بیاد. اما نی نی مون عجله داشت و دیروز اومد ^_^ تا حالا پسربچه به این قشنگی ندیده بودم! امروز روز ورودش به خونه شون بود.


امروز نوبت لیزر داشتم. نوبتی که از عصر یهو به صبح انتقال پیدا کرد و خب سبب خیر هم شد. چون میخواستم عکس های روز تولد آریا رو چاپ کنم و تخته بزنم و امشب ببرم خونه شون. فرصت خوبی بود و انجام هم دادم.

تو مطب دختری رو دیدم که ابتدا حس های بد بهم هجوم آوردن و بعد سعی کردم تخیل کنم تو چه شرایطی بزرگ شده و بعد از خودم ناراحت شدم که چرا قدر داشته هام رو نمی دونم.

سنش رو دقیق نتونستم حدس بزنم. شاید 30 یا 35.

حال خرابی داشت. وقتی ازم سوال پرسید که آیا لیزر رنگ پوست رو روشن میکنه؟ و من تازه متوجه ش شدم، از وخامت چهره ش و نوع حرف زدنش شوکه شدم. شاید معتاد بود؟ نمی دونم. با حالت خماری سوالشو با دقت پرسید و من که شوکه شده بودم، با لکنت جواب دادم که نه، لیزر موهای زائد به رنگ پوست ربطی نداره. حس ها پشت سر هم بهم هجوم می آوردن. بعد از شوکه شدن و ترحم و دلسوزی، بی رحم هم شدم. با خودم فکر کردم همچین دختری که حتی یه جمله رو تو حالت عادی نمی تونه بگه، دختری که چشاش اینقدر ورم کرده، دختری که اینقدر بهم ریخته ست، چرا باید رنگ پوست براش مهم باشه؟ بعد به خودم نهیب زدم که این ذات نگیه. انگار فرقی نمیکنه کوچیک باشی، بزرگ باشی، مادر، یه دختر سر به راه، یا معتاد و گیج، بهرحال ته ذهنت دنبال زیبایی می گردی

منشی با اکراه صداش زد که بره داخل.

به دقیقه نکشید، صدای دکتر رو شنیدم که میگفت اینکه دفترچه ی خودت نیست. و بعد این دختر که حتی نمی تونست قدم از قدم برداره و به سختی از مطب خارج شد

خیلی اوقات فکر میکنم که اگه تو این خانواده ای که بزرگ شدم نبودم، شرایط زندگیم چطور می شد. درسته همیشه تو زندگیم سعی کردم مفید باشم و تلاش کنم، اما خب بستر خانواده این رو برام فراهم کرده و من هم استفاده کردم

اما دخترایی که تو یه شرایط بد، خانواده ی نادرست، والدین بی صلاحیت و . به دنیا میان چی؟ چی باید مسیرشون رو تغییر بده؟ چیکار میشه براشون کرد؟ زندگیشون چقدر به خودشون و چقدر به محیطی که توش بودن ربط داره؟

خیلی روزا به این سوالا فکر میکنم. به جوابی نمی رسم، و فقط به این فکر میکنم از موقعیتی که برام فراهمه و تو آرامش میتونم به علایقم بپردازم، به مطالعاتم و به مابقی جزئیات زندگیم، باید تمام استفاده رو بکنم تا شاید بدین شکل از خوش شانسی که توش قرار دارم، شکر گزاری کرده باشه.


امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.

صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.

گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.

عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.

دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخوشیم همینه! هوای قشنگ بهار.

مامانم خیلی پیر شده. خیلی زیاد. هر روز نشانه های پیری رو توش میبینم و غصه میخورم.

مامان حدودا 36 ساله بوده که منو باردار شده. من آخرین بچه ش هستم.

دارم به این فکر میکنم که من تو 35 36 سالگیم شاید تازه اولین بچه م رو داشته باشم!

نمیخوام فکرای سنتی کنم، اما گاهی این اختلاف سنی زیاد منو میترسونه. دوست ندارم بچه م وقتی منو میبینه غصه بخوره که چرا مادرش پیر شده.

بنابراین تنها راه باقیمونده اینه که مراقب خودم باشم تا دیرتر پیر شم از لحاظ جسمی و ظاهری.


آدم ها از بین میرن. وسیله هاشون بخشیده میشه، مال و اموالشون هم. این وسط چیزی که ازشون میمونه، عکساشونه. ثبت لحظاتی که روزی ساختن. حتی فیلم هم ممکنه به مرور از بین بره یا آسیب ببینه یا دیگه قابل پخش نباشه. اما چه چیزی میتونه با عکسی که چاپ شده مقابله کنه؟

از بچگی عاشق عکس گرفتن و چاپشون بودم.

پاییز گذشته به سرم زد یه سری عکسا رو چاپ کنم.یادم افتاد تو سایت عکس پرینت اکانت دارم و قبلا هم از سفر ارمنستان(نوروز95) یه آلبوم چاپ کرده بودم.

قیمتا رو نگاه کردم و مناسب بود(هرعکس 1100 تومن). یه سری عکسای با حجاب مناسب خانوادگی و تکی و دو سه تا عکس از محل کار سابقم با لباس آزمایشگاه، و دو سه تا عکس از روز دفاعم رو چاپ کردم.

اینقدر این کار منو خوشحال کرد، که تصمیم گرفتم هر چند ماه یه پولی رو برای چاپ کردن عکسا کنار بذارم. و چون از کیفیت سایت عکس پرینت راضی بودم، میخواستم بازم همینجا سفارش عکس بدم. یک هفته از تصمیمم نگذشته بود که عکس پرینت قیمت هاش رو تقریبا دو برابر کرد. عکسی رو که قبلا با 1100 چاپ میکرد، الان با 2600 نرخ رو تصویب کرده بود.

تا بدنیا اومدن آریا دیگه از فکر چاپ عکسا بیرون اومدم، چون با وضعیت فعلیم دیدم از پس هزینه ش برنمیام. تا اینکه آریا به دنیا اومد و دلم خواست عکسای روز به دنیا اومدنش رو چاپ کنم و تخته بزنم برای پدر و مادرش ببرم.

سری به یه عکاسی شهرمون زدم و قیمت پرسیدم. هر عکس با سایز مرسوم رو 1200 تومن چاپ می کرد. چقدر خوشحال شدم؟ خیلی! 

خلاصه، مجددا تصمیم گرفتم هر چند ماه یه سری عکس انتخاب کنم و ببرم برای چاپ. 

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما باقی می مونن. فکر نکنم بچه هامون از یه هارد اکسترنال پر از عکس که هیچ مشخص نیست روی کامپیوترهای 20 سال آینده باز بشن یا نه، خوشحال شن. 

من عکسامو چاپ می کنم و پشتش تاریخ می زنم، تا بعدها بچه م به وضوح ببینه مامانش یه وقتایی جوون و سر به هوا و زیبا بوده، یه روزایی تو یه کارخونه کار میکرده، یه روزی جلوی دانشکده ی فنی واستاده و عکس گرفته، یه روزی با استاد کچلش هم بعد از دفاع عکس گرفته و . .

عکس ها تنها چیزهایی هستن که از ما به جا می مونن! حواسمون هست؟



بعد به خودت میای میبینی زندگی همونقدر پر چالشه، مثل روزهای قبل، حتی بدتر. که مهمونی و بوس و قلب و نی نی جدید و جوجه اردکای تازه به دنیا اومده و دلخوشی های فندقی ِ دیگه، ظاهرا چیزی رو تغییر ندادن. یا حداقل فعلا تغییر ندادن.

صبح از خواب پامیشی. کش و قوسی به بدنت میدی، درد تو بدنت جریان پیدا می کنه. یادت می افته دوست ِ خشنت دوباره برگشته. شاید بگین دوست که خشن نمیشه. اما چیزی که همیشه همراهته اما بی رحم و تنده ولی خیلی چیزا یادت داده، به نظرم اسمش میشه دوست! دیسک گردنم رو میگم که دوباره عود کرده.

بعد شروع میکنی به درس خوندن، گوشی رو سایلنت میکنی. بعد که چک ش میکنی چندین تا تماس از دست رفته. از فلان اداره که داریم وامتو تعلیق میکنیم. یادت میفته که روزای سخت ظاهرا فعلا ادامه داره.

بعد مادرتو میبینی که خیلی پیر و لجباز و غر غرو شده. مریض تر از سال های پیش و بهانه گیر تر شده.

بعد یادت میفته که حتی یه دوست نداری که محض رضای خدا یه بار حالتو بپرسه بگه میای بریم قدم بزنیم؟ بی هیچ تکلفی بی هیچ حرف و فکر اضافه ای

من می دونم می گذره. روزهای بی پولی و مریضی و دغدغه و نگرانی.

من می دونم پاییز میاد و منو با نتایج خوبش خوشحال میکنه.

من میدونم پاییز یه شروع جدیده که باعث میشه اینقدر بازخواست نشم، اینقدر حرف نشنوم.

پاییز میاد و باعث میشه خیلی ها بیشتر روم حساب کنن.



تاکسی نشستن برای من جز کارهای هیجان انگیز دنیاست. کم پیش میاد از ترافیک خسته شم. تازه در اکثر موارد تاکسی ها یا بین شهری ان، یا از شهرمون تا رشت، که ترافیک چندانی نداره. خلاصه؛ تاکسی برای من شروع خیلی خاطره هاست. از چیزای با نمک تا چیزای حوصله سر بر. با دقت به آدما نگاه می کنم و براشون قصه میسازم. خیلی اوقاتم تا رسیدن به مقصد ابی گوش میدم و همش نگرانم نکنه هندزفری خرابم صدا رو به بیرون پخش کنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم. جلو یک زن مسن و کنارم یک خانم مسن نشسته بود. چون تاکسی ها کنار بیمارستانن، میشد حدس زد که جفتشون از بیمارستان اومدن. داشتن با شدت از انواع درد و مریضی هاشون حرف میزدن. من یه گوشم به اونا بود و همزمان داشتم فکر میکردم جز سبزی خوردن چه چیز دیگه ای باید بخرم.

"سبد داری؟"

صدای پیرزن جلویی بود که برگشته بود و خطاب به من سوال می پرسید. گفتم جانم؟

دوباره تکرار کرد: "سبد داری؟"

من مات و مبهوت نگاش کردم. جواب دادم سبد؟ آخه چرا باید سبد داشته باشم؟

پیرزن کناری بهم سقلمه زد که میپرسه "سواد داری"؟ من یهو به خودم اومدم. یادم افتاد که پیرزن های گیلک، به علت یه عمر گیلکی حرف زدن، موقع فارسی حرف زدن، از کلمات ترکیبات جدیدی میسازن!

+بله سواد دارم کمی. چطور مگه؟

-این آزمایشو برام میخونی؟ دکتر بهم گفته چربی و قندت خیلی بالاست.

+آخه ولی جواب آزمایش رو خود دکتر باید بگه، من ممکنه اشتباه کنما. ولی باشه بدین ببینم.

اولین نگاهو که به برگه ی آزمایش انداختم، پیرزن کناری، برگه رو از دستم قاپید! که بده من. من اینقدر دکتر رفت و آمد کردم، بلدم بخونمش!

من که همینطوری مات و مبهوت بین دو پیرزن مونده بودم، منتظر موندم ببینم چیکار میکنه!

عینکش رو با دقت در آورد و تا جایی که راه داشت سرشو کرد تو کاغذ و خب در کمال ناباوری خوند: ساگر 110. اوه اوه قندت خیلی بالاست که! (شوگر رو اشتباها گفت ساگر)

به همین ترتیب کلسترول و چند تا چیز دیگه رو هم هرچند تلفظش رو اشتباه میگفت، اما پیدا کرد و خوند و تحلیل هم کرد!

بعد با سری برافراشته، بادی به گلو انداخت، و دوباره تاکید کرد: گفتم که بلدم.


+ من؟ هم خنده م گرفته بود.هم خوشم اومده بود که یه پیرزن ِ فرتوت چقدر میتونه زبل و با اعتماد به نفس باشه، هم داشتم خودمو سرزنش میکردم که تو چیزایی که حتی مطمئنی بلدی هم کسی ازت بپرسه اینقدر با اکراه رفتار میکنی که واقعا خودتو زیر سوال میبری!

منبعد تصمیم گرفتم اگه کسی ازم بپرسه سبد داری؟ بهش جواب بدم هی یه چیزایی، اما تا وقتی اعتماد به نفس کافی پیدا نکردم، سبدم به درد نمیخوره!!!



وقتی از در بیرون آمدم و سلام گفتم، با دو تا کلم بروکلی منتظرم بود. 

وقتی با تعجب پرسیدم اینا چیه دیگه؟ مثل پسربچه های ذوق زده جواب داد که وقتی داشته میامده دنبالم، این ها را دیده و یاد من افتاده.

[با اینا واسه خودت سالاد درست کن]


خواستم بگویم فقط با عطر و شکلات و گل رز یاد معشوق نمی افتند. این احتمال هم وجود دارد که که رنگ سبزِ ملیحِ یک کلم بروکلی، ممکن است یادآور چشمانِ شهلای! طرف مقابل باشد! هرچند که چشمان ِ طرف قهوه ای پر رنگ باشد.همینقدر خوردنی، همینقدر خوشمزه!


همانطور که در پست های قبل نوشته بودم، خیلی وقت بود که به بستن پیج های اینستاگرامم فکر می کردم.

طی این 4 سال و خورده ای که اینستاگرام داشتم، تا حالا نشده بود ببندمش حتی به صورت موقتی. روزانه نگاری هایم را آنجا انجام می دادم و از کوچکترین سوژه ها گرفته تا بزرگ ترین اتفاقات و نقطه نظرات، در پیجم اثری به یادگاری دیده میشد.

حالا اسمش وابستگی بود یا چیز دیگری نمی دانم، اما عادت کرده بودم که بخش عمده ای از روز را در خدمتش باشم. برده ی بی چون و چرایش. اون فرمان بدهد من اطاعت کنم. اون دندان خشم نشان بدهد من همچنان مطیع و صبور باشم. اون من را از رفتن و فیلتر شدنش بترساند، من به دنبال راه چاره برای باز کردنش باشم.

اخیرا که تصمیم گرفته بودم خودم را غیرفعال کنم می ترسیدم.

نگران بودم که نکند تصمیمم زودگذر و سطحی باشد و مانند این دخترهای 14 ساله که روزی هزار بار تصمیم خود را عوض می کنند و به روز نکشیده دوباره خودشان را فعال می کنند، یا پیج های جدیدی برای خودشان می سازند رفتار کنم و مضحکه ی عالم و آدم بشوم؛ همانطور که خودم همیشه کسانی را که هی می رفتند و می آمدند و یا پیج های قبلی را پاک می کردند و پیج جدید می ساختند، مذمت کرده و یا شما که غریبه نیستید، به سخره می گرفتم.

بهرحال بعد از کشمکش های فراوان، تصمیم گرفتم خودم را آزاد کنم. دیدم من خیلی قوی تر از دو برگ فضای مصنوعی هستم که اخیرا حتی بیشتر موجب دلنگرانی و تشویشم می شود. بعضی اوقات که خوبی های چیزی را با بدی هایش میسنجی و بعد که میبینی بدی ها می چربند، باید بگذاری بروی.

اما چه چیزی باعث می شود بمانی و به اشتباه کردنت ادامه بدهی؟ دلبستگی؟ نمی دانم اسمش دلبستگی، هوس، یا چیز دیگری باشد یا نه.

اما این را می دانم که خیلی از ماها، در بیشتر مواقع می دانیم انجام یک کار اشتباه است. ادامه دادنش سم است. خطر دارد. فهمیده ایم برده شده ایم. اون شلاق می زند و ما آخ نمی گوییم.

ولی چکار می کنیم؟ به طور فرسایشی ادامه می دهیم. آنقدر ادامه می دهیم که فرسایش از روحمان عبور کرده، جسممان را هم متلاشی می کند.

من خودم را آزاد کردم. توی این 17 18 روز، به هیچ وجه احساس فقدان یا کمبود نداشتم. حداقل اینکه می دانستم چشمانم را دارم با پست های تبریک تولد مداوم و عشق جانم تولدت مبارک، یا نفس جانم زمینی شدنت مبارک، یا یک روز خوب کنار دوستان بهتر از آب روان، یا یک شبِ خوب همراهِ دلبر جان ها، یا استوری های رقابتی و انتقام جویانه، یا پست های لاو، که کم مانده از حریم خصوصی اتاق خوابشان هم ویدئوی 1080p بگذارند، خسته نمی کنم. بهرحال ترجیح داده بودم اگر اتلاف وقتی هست با کتاب خواندن و فیلم دیدن، یا در بدترین شرایط وبلاگ نوشتن و خوابیدن باشد.

نه که اینستاگرام بد باشد. اما اعتیاد بهش بد است.

نه که دلبستگی بد باشد، اما برده بودن بد است.

این همه نوشتم که بگویم که توانایی آزاد کردن خودمان را باید کسب کنیم. فرق نمی کند از فضای مجازی باشد، از یک آدم باشد، از یک غذای خوشمزه و اضافه وزن باشد یا هر چیز دیگری.

هر موقع خطر را حس کردیم، خطر دلبستگی و تخریب فرسایشی اش را، با سرعت هر چه تمام تر خودمان را آزاد کرده، و با نهایت سرعت بدویم. حالا ندو، کی بدو.



+لطفا سر سفره ی افطار، دعا برای دوستان وبلاگی هم فراموش نشه! خیلی ممنون :]



اعتراف میکنم آدم ترسویی هستم. از فقدان و نبود می ترسم. سخت با موضوع کنار می آیم. شب های زیادی نمی خوابم و تا خودم را جمع و جور کنم طول می کشد.

روزهای زیادی صحنه ی مرگ عزیزانم را تصور می کنم. از نبودنشان می ترسم و قلبم تند می زند. من آدم صبوری نیستم. مدیریت بحرانم صفر است و وقتی خبر بد بهم می رسد، انگار که دنیا را روی سرم خراب کرده باشند، بدنم کرخت می شود و از حال می روم.

چقدر تلاش کرده ام خودم را جمع جور کنم؟ خیلی.

چقدر موفق شده ام؟ هیچ وقت.

چقدر پسرفت داشته ام؟ با زیاد شدن سنم حتی بدتر هم می شوم.

خبر مرگ زندایی قبل از عید شوک سنگینی بود. 

چقدر به محض شنیدن خبر خودزنی کرده بودم و شیون کرده بودم؟ خیلی. 

چقدر بقیه موفق شده بودند آرامم کنند؟ نتوانسته بودند.


امروز با مامان برای ماه رمضان به پیشواز رفته بودیم.

دیشب را تا سحر نسبتا بیدار بودم و بعد از سحری خوابیدم تا بتوانم صبح از ساعت 10 زندگی ام را با فرمت ِ روزه داری شروع کنم.

زنگ تلفن. صدای وحشت زده ی مامان. من که از خواب بیدار شده ام و می دوم تا بفهمم چه خبر شده.

چشم های تر مامان و خبر مرگ دایی.

محبوب ترین برادرش.

من؟ حالم خراب. حالم خراب.


این کابوس تا پایان عمر همراهم است. اینکه هر روز چشم باز کنم و خبرِ نبودنِ عزیزانم را بشنوم. حالا هر چقدر هم بگویید که عمر دست خداست و همه رفتنی هستیم. من؟ گوشم بدهکار نیست. شب ها خواب مرگ می بینم و روزها را با ترس سپری می کنم.

هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر موجود ضعیفی از آب در آمده ام. هیچ وقت.



رفتم به صندوق آپلودهای بیانم سر بزنم، چند تا عکس دیدم، از روزای اولی که اومده بودم بیان. گفتم دوباره بذارمش که تجدید خاطره بشه!

رو این عکس تگ آیدا شف زده بودم. خب مسلما الان مهارت های عکس گیریم تو غذا خیلی بهتر شده. اما برای اون موقع به نظرم قشنگ بودن.


این اولین کیکیه که پختم. پودر آماده بود البته. ولی من حسابی ذوق زده بودم و ازش تو وبلاگ عکس گذاشتم.



این قسمتی از چیزایی بود که از ارمنستان برای خودم خریده بودم. چقدر عاشق ظرف و ظروف هستم من واقعا. نمی دونم روزی میرسه این علاقه م فروکش کنه یا خیر.


ظرفف


اینا هدیه هایی هستن که دوست جانم وقتی ارشد قبول شدم برام به صورت سورپرایز فرستاد! خانم دکتر عزیزم ^_^


آخی! مال وقتیه که کلاس خط میرفتم! هرچند به خاطر لرزش دستم هیچ وقت نتونستم اونقدری که باید پیشرف کنم. تا دوره ی عالی رفتم. این البته فکر کنم مال دوره ی خوش ه.


کتاب طاهره، طاهره ی عزیزم. که خیلی دوستش دارم، خیلی. خوندینش؟ و خب اون یکی کتاب که عاشقشم هنوز هم. اخیرا دوباره یک کتاب از شرمن الکسی خریدم به اسم پرواز.


این عکس مال دوره ی کارآموزی هست. کارآموزی ِ قبل از سرکار رفتنم البته. یک هفته رفتم یه شهر دیگه. تجربه ی خوبی بود!



یه سالی که کیک تولدمو خودم پخته بودم :))) چه تزئینی واقعا! من هیچ وقت تو قنادی استعداد نداشتم :))




خببببببببببببب، فعلا دیگه بسه اگه استقبال شد بازم از این مدل پستا میذارم :))



من یه دخترعمو دارم که همسن مادرمه و در واقع دوست مادرم محسوب میشه.

شاید از این اختلاف سنی تعجب کنین. اما پدرم بچه ی آخر بوده، به خاطر همین همسرش (یعنی مادرم) همسن خواهرزاده ها و برادرزاده هاش بوده.

مادرم عاشق خانواده ی باباست و شدیدا دوستشون داره.

با اینکه زندگی پر فراز و نشیبی داشته، اما هیچ وقت نشنیدم از خانواده ی بابا بد بگه و حتی تو خیلی از موارد جلوی بقیه سینه سپر کرده براشون.

در هر حال بچه ها هم عموما دنباله روی رفتار مادرشون هستن و سعی میکنن همون رفتار رو در زندگی خودشون هم داشته باشن.

این شده که من هم خانواده ی پدری رو (با اینکه به خاطر پاره ای از مشکلات کمتر دیدمشون) خیلی دوست دارم و همیشه آرزو دارم در آینده نسبت به خانواده ی همسرم، عملکردم مثل مادرم باشه.

خلاصه.

داشتم می گفتم.

این دخترعموی من که پرستار بازنشسته ست، من رو خیلی دوست داره. روز اولی که به دنیا اومدم، اولین کسی بوده که منو در آغوش گرفته و خب الان هم نسبت به من بیش از اندازه لطف داره.

امروز خواهرم زنگ زد بهم.

گففت دختر عمو زنگ زده و نگرانه که آیدا چرا تو اینستاگرام نیست و دلم برای عکسایی که میذاره تنگ شده.

خواهرم براش توضیح داده که مشکلی نیست و خودش خواسته از کارهاش عقب نیفته.

بعد هم دخترعمو به من زنگ زد و حسابی ناز و نوازشم داد. گفت که یه بخش بزرگی از "رنگ" در اینستاگرام کم شده و نبودم کاملا حس میشه.

من؟ از غروب بهترین حس های دنیا رو دارم.

شاید اسمش دلخوشی های فندقی باشه، اما به این فکر میکنم مگه خوشبختی چیزی غیر از اینه که مطمئن باشی چندین نفر هستن که وجودت و سلایقت رو دوست دارن و نبودنت رو حس میکنن؟


مصلحت خدا.

همین منی که همیشه برای انجام دادن کارهام اینقدر عجله داشتم و همه چیزو در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می دادم، حالا دارم صبر می کنم! خیلی دارم صبر میکنم!

من آدم غیرصبوری بودم. هستم هنوز هم.

انتظار رو به سختی تحمل میکنم.

مادرم گاهی میگه نکنه 6 ماهه دنیا اومدی و من یادم نمونده.

من همونم که یه اسپند رو آتیشم. اما همه چیز طوری چرخید که مجبور شم کوتاه بیام! که آروم باشم! اونم من!

گاهی خودمو تهدید میکنم: آخرین باری باشه خودتو تو موقعیتی قرار میدی که مجبور شی صبر کنی. که همه چیز دست خودت تنهایی نباشه.

اما بعد میفهمم حرفم احمقانه ست.

زندگی رو نقطه ضعف های آدما دست میذاره و رو همونا امتحانشون میکنه. منم دارم امتحان ِ صبر کردن پس میدم.

چقدر موفق خواهم بود؟


+حس کردم به رفرش احتیاج دارم.
که به اندازه ی یه آرایشگاه، رژ لب مایع، کرم پودر، کرم لب، یه پیش دستی آبی و یه کاسه ی صورتی خرج برداشت‌.
فک نکنم لازم به ذکر باشه که دو مورد آخر چقدر بیشتر خوشحالم کردن.
+آقای محترم یه چیزی برام گرفته که وقتی دستم میگیرمش حس میکنم خیلی خوشبختم! یه جاکارتی هست که روش شکل نقشه ی جهان داره‌. به قدری نرم و قشنگه که از قشنگیش گاهی دلم میخواد گریه کنم! 
یه مزیت مهم دیگه ش اینه که همه ی کارتام رو متفق توش میذارم و بین پنج تا کیفم پراکنده و شه نیستن.
+امیلی در نیومون رو دارم میخونم. عیدی آقای محترم بود و چند باری ازم پرسیده کتابه چطوره. خلاصه عزمم رو جزم کردم تا بخونمش و تشویق بشه باز برام کتاب بگیره. تو سبک آنه شرلی هست که دلیلش واضحه. نویسنده شون یکیه.
+اون قلکی بود که گرفته بودم. یادتون هست؟ تو پیج اینستام عکسش رو گذاشته بودم. با آقای محترم نذر کردیم که سکه هامون رو توش بندازیم و سال بعد همین موقع ها اگه به خواسته هامون رسیدیم؛ هرچقدر جمع شد توش رو بدیم خیریه.
قبلش تصمیم گرفته بودم برای نذری محرم خرجش کنم. بعد دیدم اونو تنهایی هم میتونم پس نذرمو عوض کردم.
اینجا نوشتم تا یادم بمونه.
+این روزها فقط از خدا میخوام دلمو آروم کنه. ایمانمو قوی تر کنه و بهم روح بزرگ تری بده. من به ایمان و اعتماد بیشتری احتیاج دارم. من حضور خدا رو بیشتر باید حس کنم. من مطمئنم که کمکم میکنه تا آروم باشم.


*کسی نمیدونه چرا نمیشه عکس اضافه کرد به پستا؟ فقط به صورت لینک دار میتونم بذارم.


+دیشب آقای محترم اینا خونه مون بودن. خودش، مامان باباش و خواهراش.

درسته من سه تا خواهربرادر دارم، اما چون فاصله ی سنیمون خیییییلی زیاده، تقریبا مثل تک فرزند بزرگ شدم. از این لحاظ همیشه تنها بودم و خیلی اوقاتم از بچگی تا کنون حوصله م سر میره و باز میشینم پای درس و مشقم. به همین خاطره وقتی که چند نفر یه جا ببینم که سنشون به من نزدیکه، خیلی خوشحال میشم. مخصوصا اگه خوش اخلاق و شوخ هم باشن. یعنی ویژگی های خواهر برادرای آقای محترم. این باعث میشه که از عضلات فک و دهنم بیشتر کار بکشم و باعث شگفت زدگی بدنم بشم!

+بابای آقای محترم دیشب برامون لاک پشت شماره ی 2 رو آورد. اندازه ی یه سکه ست.

حالا تو حیاط علاوه بر مرغ خال خالی، مرغ حنایی، سه تا اردک نوجوان، خانم و آقای قرقاول، 3 تا بلدرچین جوان، گنجشک ها و یاکریم های محله، قورباغه ی ناخوانده ی تازه وارد و لاکپشت شماره ی 1، لاک پشت شماره ی 2 هم داریم.

زیاد رغبت نمیکنم برای لاکپشت هامون اسمی اختصاص بدم. چون تجربه بهم ثابت کرده چندان معاشرتی نیستن و هر دو ماه یک بار میان بیرون از مخفیگاهشون.

+مضامین پست هام تکراریه. می دونم. اما این ها رو از کسی که تو خونه نشسته و چندان ارتباطی با کسی نداره بپذیرین. 

+بعد از مدت ها از کتابی که دارم می خونم راضی ام؛ با وجود غلط های نگارشی، املایی و ویرایشی فراوانش. مشتاق شدم دو جلد بعدیش رو هم بگیریم.


+الان متوجه شدم که مشکل بیان در پست های تصویری حل شده. اگه دوست داشته باشین از حیاط براتون عکس میذارم.


+کاشکی فضای شور و شادی به بلاگستان برگرده. بچه ها اگه بدونین از خوندن ناراحتیتون چقدر غمگین میشم که حد نداره. تا چندین ساعت دمق و پکرم. کاشکی هممون خوشحال باشیم. الهی آمین.


+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!

اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!

مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که من خیلی منطقی به این موضوع اشاره میکنم، حتی گاهی حس میکنم دلش میشکنه! جالب اینجاست که در مورد خواهر و برادرام هیچوقت چنین اصراری نداره.

برخی اوقات وقتی به این فکر میکنم که روزی نبودن من رو چطور میخواد طاقت بیاره؛ غصه م میگیرهبچه ی آخر بودن و هزار تا گرفتاری!


+بهرحال تا چند روز خرابکاری دارم تا به حالت عادی برگردم. امروز چایی رو برگردوندم رو دفتر کتابام. هنوز نمی تونم کاملا خم و راست بشم و منعطف نیستم. به همین خاطره که مجبورم خودم رو تحمل کنم.

از پشت باد به پرده میزنه و میترسم اما نمی تونم برگردم مطمئنم شم که پرده بود. شب ها تو خواب جابجا شدن رو تخت برام دردناکه، همینطور یه افطاری درست کردن برام بار میگیره و باعث میشه این همه قرص مسکن اثرشون رو از دست بدن.

چه میشه کرد؟ میگذره این روزها هم.


هوس داشتن یه گوشواره ی کوچولو با طرح گل، که وسطش ترجیحا نگین صورتی داشته باشه و با گردنیم ست بشه، داره منو میکشه.


پارسال، گردنی قلبی شکلم، خیلی اتفاقی با گوشواره ی قلبی شکلم ست شد. جفتشون هدیه بودن. هر چند نگین گوشواره سفید و نگین گردنبند م آبیه.


من خوره ی نگه داشتن وسیله دارم. وقتی مامانم تعریف میکنه که یه عالمه طلاهای کوچولو اون موقع ها مادرش براش می خریده (چون مراقب خواهر برادرهاش در فصل کار بوده) و کلی هم اشرفی داشته؛ اما همه ش رو بعد از ازدواج میفروشه، حس میکنم خون در عروقم منجمد میشه!!

خیلی از دستش ناراحت میشم. اگه الان اون طلاهای خیلی ریز و قشنگو داشتم، #دلخوشیهای_فندقی م تکمیل میشد!

مامان میگه اون موقع ها طلا ارزون بود. آقایون در روستا، بعد از اتمام فصل کار، برای اینکه از خانمشون تشکر کرده باشن، براش طلا می خریدن. یا اگه به گرفتاری برمیخوردن که نیاز به پول داشتن، طلاها رو میفروختن، اما سریع بعد از اینکه دوباره پول به دستشون میرسید، برای خانمشون جایگزین می کردن. همونطور که گفتم، حتی تشویقی های مامانم بابت نگهداری از بچه ها و کار خونه طلا بوده.


+چقدر امیدوارم که آقای محترم خیلی اتفاقی گذرش به وبلاگ من بیفته و این پست رو ببینه :| اللهم ارزقنا! من که خودم دلم نمیاد از پس اندازم از این کارا کنم :دی


امشب شب خیلی مهمیه.

من و آقای محترم کل امسال رو منتظر امشب بودیم تا دعا کنیم.

اگر سال های قبل به این اعتقاد داشتم که شب سال نو سرنوشتم ساخته میشه، حدود یک سالی هست که نظرم عوض شده.

در این شب عزیر از خدا می خوام که خیر و صلاحشو برام پیش بیاره. الهی آمین.


+فارغ از درجه ی دین داری هر فردی، فکر میکنم نشه با این موضوع جنگید که دعا کردن، به آدم آرامش میده. من روزهای زیادی با خودم در تقلا بودم که منکر همه چیز بشم. منکر دعا کردن و بر آورده شدن آرزوها و . راستش پارسال بهار، تصمیم گرفتم دست از یک دندگی بردارم. چطور میشه یه قدرت بی انتها رو منکر شد.


+تو کانالم هم هستم. اگه دوست داشتین: @aidaainmoon



امروز که دیدم حالم خوب شده،

دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.

چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.

خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.

الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!

خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درجه از جدی بودنم از خاله و البته مادرم بهم رسیده باشه.

از وقتی که خوندن کتاب امیلی رو شروع کردم، مدام به خصوصیات اخلاقی م و اینکه کدوم بخش چهره م به کسی رفته یا کدوم اخلاقم به کدوم نسب میرسه، فکر می کنم.

خیلی جالبه که هممون مخلوطی از آبا و اجدادمون هستیم.

تا جایی که کشفیاتم بهم نشون دادن:

چهره م بیشتر به خانواده ی پدری و خب کمی هم به خانواده مادری کشیده. مثلا رنگ پوست و رنگ چشم و پهنای ابرو سمت پدر، اما فر موها! حالت بینی و فرم لبم مثل مادرم شده.


از طرفی اخلاق تندم که زود جوش میارم و سریع هم میبخشم مثل عمه م شده. دستپخت خوبم مثل مادر و عمه م.

یه دخترعمو هم دارم که همه چی خیلی زود بهش بر میخوره و قهر میکنه. احتمالا در این قضیه باهاش مشترکم. ولی نمی دونم به کی رفتیم!

دقت به جزئیات و لذت بردن از چیزهای کوچیک اخلاق پدرم بوده.

جدیت و مداومت در کار و تلاش رو از خانواده ی مادری به ارث بردم. تاریخ نشون میده خانواده ی پدری بیشتر ترجیح دادن فرجی بشه تا پیشرفتی کنن.

کاشکی پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامو و حتی مادر و پدرهاشونو از نزدیک می دیدم که بیشتر بفهمم شبیه اونا شدم یا نه.

خب.

همینا تا کشفیات بعدی خدا یار و نگهدارتان

شما بیشتر کدوم سمتی کشیدین؟ از خودتون راضی هستین؟






امروز بدون اینکه به کسی بگم دفترچه م رو برداشتم رفتم دکتر.

بگذریم از اینکه مامان و داداش وقتی فهمیدن با دهن روزه سه تا امپول زدم چه قشقرقی به پا کردن.

امپول مسکن، امپول شل کننده عضلات، امپول ویتامین.

برگشتنی واسه خودم آش خریدم که التیامی باشه بر گردن شکسته م!

"به یه اتفاق خوب نیازمندیم برای رخ دادن"


+قضیه ی این نجفی واقعا بهمم ریخته :(


مامان از کار کشاورزی خیلی خسته بود. گفت میخواد بدون سحری روزه بگیره.

من عزمم رو جزم کردم فردا روزه بگیرم. اما دلم برنج و غذای سنگین نمیخواست. بنابراین دو تا لقمه نون پنیر درست کردم و خوردم. بعدشم یه چایی با مربای معرکه ای که اخیرا پختم. قرصمم خوردم و تمام.

این روزا به حدی قرص خوردم که حس میکنم شبیه قرص شدم.

هرچند امروز حالم بهتر بود.

چند روزی خونه ی خواهرم بودم بلکه باعث شه کمتر پای لپ تاپ بشینم.

دیروز افطار هم با اقای محترم رفتیم بیرون.

یه نکات غیرضروری رو رعایت میکنه که میترسم بعدا تو زندگی بهش غر بزنم.

مثلا تا اذان تموم نشه غذا نمیخوره

تازه بعدشم اول نماز میخونه بعد میاد واسه افطار(البته گفت اگه جایی مهمون باشه و یا مهمون داشته باشه این کارو نمیکنه). اینا رو تا حالا نگفته بود. دیروز فهمیدم.

نکات منفی ای نیستن اما به نظرم زیاده روی ان. حالا نمی دونم نظر خود خدا چیه.

+از اینکه دیروز اینقدر مراقب بود چیزیم نشه احساس عذاب وجدان می کنم. امیدوارم دیگه هیچ وقت گردنم به این شدت و به این مدت طولانی اذیتم نکنه. فکر کنم دو هفته ای شده :(

+جلد دوم امیلی رو گرفتم.


+ فکر میکنم سال 87-88 بود که تو رمان ن کوچک خوندم که شخصیت های داستان به هم قول دادن که تو یه برگه بنویسن که 10 سال آینده می خوان چی بشن، و بعد ده سال آینده به این برگه نگاه کنن ببینن به چیزایی که می خواستن رسیدن یا نه.

واضحهه که منم همچین چیزی رو تو تدارک دیدم، البته تو ذهنم.

خب فکر میکنم، امسال اون موعد ده ساله ی من هم فرا رسیده.

مشتاقم بدونم تا پایان سال به چند تا از چیزایی که می خواستم رسیدم.


+ کتاب دوم امیلی تموم شد.


+ یکی از دوستان دور، یه زمانی تو اینستاگرامش چیزی نوشته بود که خیلی ناراحتم کرده بود. البته که من آدم انتقام نیستم، اما آدم ثابت کردن خودم به خودم که هستم. این روزا خیلی به اون جمله ی فخر فروشانه ش فکر می کنم و فقط عمکلردم میتونه بیانگر این باشه که اون اشتباه می کنه.


+ امروز که زیر پنجره ی اتاق رو تخت دراز کشیده بودم و از پرده ی کنار زده به برگ های درخت انجیر نگاه می کردم، یهو با ورود یه گنجشک لاغر که خودشو از پنجره پرت کرد تو اتاق جیغ بلندی کشیدم.

خجالت آوره که از یه موجود به این کوچیکی ترسیدم. خیلی تلاش کردم که بیرونش کنم، اما به خاطر شرایط گردنم، چندان موفق نمی شدم جست و خیز کنم تا بیرون بره. 

نهایتا بیرون رفت، اما این احساس شرم و خجالت که چظور نفس نفس میزد و راه فرارو نمی دونست و من هم عین کولی ها دنبالش کرده بودم، راحتم نمیذاره.

این هم عکسی که با زوم ازش گرفتم و کیفیت نداره: درخت انجیر اون پشت، پنجره و گنجشک لاغر ِ احتمالا یتیم.




همونطور که همدم روزهای نوجوانیم جودی ابوت بود

همدم روزهای جوانیم آنه شرلی و هایدی؛

هیچ وقت فراموش نمی کنم که همدم روزهای پیر دختریم امیلی بوده.


+آه خدایا. اصلا درک نمیکنم چرا اینقدر غمگینم.

+امیدوارم پنج سال آینده به اندوه این روزا بخندم.



گاهی هم کارهای نابخردانه زیاد می کنم.

مثل امروز که ورداشتم پول لیزر این ماهمو دادم مانتو خریدم!

و نمیدونمم که چرا این رنگو ورداشتم :||

آقای محترم با لحن اینکه دلم نشکنه گفت قشنگه. ولی خب دیگه، با توجه به پولی که خورد باعث تاسفه این انتخابم :))

موقع خریدنش هی با خودم تکرار کردم تا به کی رنگ های تکراری،

این شد که یه مانتوی گلبهی با توپ توپای سفید برداشتم!

خدای من. من تا حالا تو عمرم مانتوی گلبهی اونم اینقدر روشن نپوشیدم

این چه کاری بود کردم :))


از ساعت یک تو جامم که بخوابم؛ زهی خیال باطل.
یکشنبه با برادرم عازم کاشان و تهران هستیم که مصاحبه دکتراشو بده.
اصرار داشت که منم برم سمنان مصاحبه بدم که از ترس اینکه قبول بشم نرفتم.

وقتی بچه بودم؛ سوم راهنمایی؛ یک بار کاشان رفتم. حمام فین و تپه سیلک.
این بار نمیدونم فرصت بشه جایی بریم یا نه.
اما امیدوارم حداقل خانه ی عباسیان یا خانه ی بروجردی ها رو بریم.
خلاصه حتی اگه نتونیم جای خاصی هم بریم بابتش ذوق دارم.
خیلی وقته دورترین جایی که رفتم رشت بوده!
خدایا من خیلی مسافرت دوست دارم خیلی!


دیروز رفتم یه کارگاه گلدوزی خریدم، ازین دایره چوبی ها، که توش پارچه ی گلدوزی می مونه.

و چهار رنگ نخ گلدوزی.

من که گردن ندارم بشینم گلدوزی کنم، اما بدم نمیاد برخی اوقات باهاش سرگرم شم. رنگ هاش و تصور اینکه بتونم گل بدوزم خوشحالم می کنه.

با اینکه مادرم خیاط بوده، من حتی کوک زدن هم بلد نیستم. خواهرم خیاطی و گلدوزی و کاموا بافی بلده. من؟ هیچی.

نمی دونم به چه دلیلی اما مامان هیچ وقت استقبال نکرده یاد بگیرم و تقریبا مانع هم شده.

دیروز هم که آوردم نشونش دادم وسایل گلدوزی رو، با خنده گفت مگه میخوای ترک تحصیل کنی؟

زندگی عجیبی دارم!



زندگی پولداری چه طعمی می تونه باشه؟

اینکه پول خودت باشه ها. پول پدر و مادر خودت یا همسرت نباشه.

که مثلا یک عمری کار کرده باشن و حالا بدن تو بخوری. اینطوری اصلا خوشایند نیست.

نه.

پولی که خودت تلاش کرده باشی، اما خلاصه بهش رسیده باشی.

مثلا حالتی که میری فروشگاه و اصلا برات مهم نباشه چند بسته پنیر هیجان انگیز جدید بیشتر ورداشتی. یا برای برداشتن 5 سبد خرید، هی پشت اجناس رو چک نکنی قیمتشون چقدره.

میری لباس بخری و میتونی بقیه ی تیکه های ستش رو هم همونجا بگیری فارغ از قیمتش. و اگر در ماه نیازه که سه بار خرید کنی، برای هر سه بارش مشکلی نداشته باشی.

اینکه برای هدیه دادن به عزیزانت، هر انتخابی می تونی داشته باشی. نگران نباشی که اگه بیش از این مقدار خرج کنم، برای ادامه ی ماه چی قراره بشه.

اینکه هر بار بخوای رنگ ماشینتو از صورتی به زردقناری تغییر بدی و خب پول خوردی هم برات نباشه.

اینکه بتونی بری هر جای دنیا، فارغ از هزینه ی مکان و خورد و خوراک .

یه زندگی که توش قسط و وام و سر رسید چک معنایی نداشته باشه.

اینکه سر ماه، دینگ دینگ اس ام اس که حقوق واریز شده، خوشحالت نکنه، بلکه برات بی تفاوت باشه.

یه آدمی که صبح ها بدون دغدغه ی پول از خواب پامیشه، چه شکلی میتونه باشه :)

من فکر میکنم حق هر آدم تلاشمندی هست که اون درجه از پولداری رو که نه، حداقل بخشیش رو تجربه کنه.


من اگه روزی بیاد که قضیه ی پول و خرج کردنش برام چالش نباشه؛ چیزی نمیخوام جز همین خود آقای محترم و یه چمدون، که کل دنیا رو باهاش بگردیم :)


+این پست رو بعد از دیدن عکس های پروفایل یه آدمی تو یه گروهی نوشتم. هرچند عکسای پروفایل نمیتونه نشون دهنده ی چیز خاصی باشه، اما محرک تخیل آدم که میتونه باشه.


پیشرفتی توی درسام ندارم و نمی دونم چرا :)
اینکه فکر کنم هوشم پایین اومده و فلان که بهانه ست. احتمالا مسیرم غلطه.
فکر میکنم دلیل بدخلقی ها و غم های گاه و بی گاهم همینه:
اونقدری که می خوام نتیجه نمی گیرم.
باعث شده انگیزه م پایین بیاد و مثل قبل با هیجان براش تلاش نکنم.

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
همین روال رو ادامه میدم تا ببینم چی میشه :]

زندگیم روال کسل کننده ای پیدا کرده که حتی گلدوزی هم فعلا نتونسته تلطیفش کنه.

چقدر واقعا دیگه با مغازه های کوچیک کنار نمیام. حتی برای خریدن یک بسته کش تنبون.

اولین باری که با پدیده و مفهوم convenience stores یا همون فروشگاه های رفاه آشنا شدم، ده دوازده ساله بودم.

تو ماهنامه ی دوچرخه گمونم، یه داستان طنزی خونده بودم که شخصیت اصلی داشت ماجرای خرید با پدرش رو از یک همچین فروشگاهی توضیح میداد. اون موقع شهرستان کوچک ما فروشگاه بزرگ نداشت. تمام فروشگاه ها به همون مغازه های سنتی که باید با منت از فروشنده بخوای دو قلم جنس برات بیاره و اونم نهایتا جنسی با سلیقه و میل خودش رو میاورد، محدود بود. من همیشه تو ذهنم این فروشگاه ها رو دوست داشتم و از تجسم سبد خرید، ذوق زده می شدم.

علی ایحال، الان شهر ما پنج شش تایی فروشگاه رفاه داره؛ اما از قضا تمام جنس ها رو پوشش نمیدن و بیشتر فقط خوراکی و مواد غذایی هستن.

مثلا برای خرید لباس، هنوز مجبوری به صورت سنتی خرید کنی و هی با مظلومیت فروشنده رو نگاه کنی که چند تا جنس بیشتر برات بیرون بیاره.

خرید ایده آل برای من اون خریدیه که فارغ از زمان و مکان، بتونم با فراغ بال خرید کنم و همه ی جنس ها و کیفیت ها رو خودم آنالیز کنم و نهایتا جنس خودمو انتخاب کنم. نه تو معذوریت خرید بمونم و نه حس کنم وقت مغازه دار رو گرفتم.

به هر حال همین عامل باعث میشه بیشتر اوقات برم مرکز استان، که انتخاب های بیشتر و بهتری داره، هر چند که برخی اوقات گنجشک رو جای قناری می فروشن.

این مشکل رو دیروز وقتی رفته بودم نخ گلدوزی بخرم و تو مغازه پر از مشتری بود و نخ ها از من فاصله داشت و من به صورت کامل نمی تونستم ببینمشون، بیشتر حاد دیدم. برام کسر شان بود که از دور انگشتمو به سمت یه نخ نشونه برم و فروشنده تازه اگه مایل بود، بدون ادا برام بیارتش.

و وقتی بیشتر عصبی شدم که تو مغازه ی لوازم التحریر فروشی، که چند تا کتاب کودک و نوجوان هم آورده، دختره انگار که میخواد بگیره، پشت سرم واستاد و اصلا اجازه نداد با آرامش انتخاب کنم (تازه اینم بگم که شهر ما اصلا کتاب فروشی هم نداره. نه شهر کتاب، نه کتاب فروشی سنتی).

خلاصه، هر چند که خرید آنلاین هم گزینه ی خوبیه برای شهرستانی ها، اما خیلی به این فکر می کنم که روزی اگه پولدار شدم، بیام و نیازهای شهرمو یه تنه برطرف کنم.



یه دختره تو گروه هست، میاد سوال میپرسه، و تاکید هم میکنه با تحلیل بهم جواب بدین و بگین چرا این گزینه میشه.

من چند باری تا حالا جوابشو دادم.

حالا نمیگم کار شاقی کردم؛ اما برای اینکه ادم بتونه جواب یه پرسش علمی رو بده باید زمان بذاره و فکر کنه.

با توجه به اینکه اصلا بلد نیست تشکر کنه، یا حداقل احترام بذاره یه بار در جواب چیزی بگه، حتی مخالفت، تصمیم گرفته بودم دیگه اگه سوالی تو گروه پرسید جواب ندم.

تا که الان دیدم باز یه پاراگراف بلند بالا گذاشته که:

"بدون اینکه به دیکشنری نگاه کنین؛ برام تحلیلش کنین"


چرا واقعا فکر میکنه چون خودش بلد نیست بقیه هم اگه جواب درستو بگن لابد از دیکشنری نگاه کردن؟ :)))

بعد تازه متن تحلیلیه :))) و تازه اولا که متنو نگاه کردم اصلا لغت سختی حداقل برای من نداشت؛ دوما گیریم کسی دیکشنری چک کنه؛ مگه تو تحلیلو نمیخوای؟ :|| این چه طرز حرف زدنه :/

خلاصه! بازم دلم طاقت نیاورد و براش نوشتم که تو سه خط اول به جواب اشاره شده به دلیل وجود فلان کلمه‌.

اما خب بازم دریغ از یه جواب خشک و خالی :)


یا من زیادی حساسم. یا برخی افراد بی مبالات. نمی دونم چرا فکر میکنن چون فضا مجازیه، ادب مهم نیست.

هر چند من قطع به یقین میدونم که رفتار مجازی به خوبی بیانگر رفتار اجتماعی افراده. حالا هرچند هم تو اجتماع قاطری باشن که لباس اسب رو پوشیدن.


+حالا من کافیه کسی یه شکلات بهم بده. تا اخر عمر مدیونش میمونم :|



زندگی پولداری چه طعمی می تونه باشه؟

اینکه پول خودت باشه ها. پول پدر و مادر خودت یا پدر و مادر همسرت نباشه.

که مثلا یک عمری کار کرده باشن و حالا بدن تو بخوری. اینطوری اصلا خوشایند نیست.

نه.

پولی که خودت تلاش کرده باشی، اما خلاصه بهش رسیده باشی.

مثلا حالتی که میری فروشگاه و اصلا برات مهم نباشه چند بسته پنیر هیجان انگیز جدید بیشتر ورداشتی. یا برای برداشتن 5 سبد خرید، هی پشت اجناس رو چک نکنی قیمتشون چقدره.

میری لباس بخری و میتونی بقیه ی تیکه های ستش رو هم همونجا بگیری فارغ از قیمتش. و اگر در ماه نیازه که سه بار خرید کنی، برای هر سه بارش مشکلی نداشته باشی.

اینکه برای هدیه دادن به عزیزانت، هر انتخابی می تونی داشته باشی. نگران نباشی که اگه بیش از این مقدار خرج کنم، برای ادامه ی ماه چی قراره بشه.

اینکه هر بار بخوای رنگ ماشینتو از صورتی به زردقناری تغییر بدی و خب پول خوردی هم برات نباشه.

اینکه بتونی بری هر جای دنیا، فارغ از هزینه ی مکان و خورد و خوراک .

یه زندگی که توش قسط و وام و سر رسید چک معنایی نداشته باشه.

اینکه سر ماه، دینگ دینگ اس ام اس که حقوق واریز شده، خوشحالت نکنه، بلکه برات بی تفاوت باشه.

یه آدمی که صبح ها بدون دغدغه ی پول از خواب پامیشه، چه شکلی میتونه باشه :)

من فکر میکنم حق هر آدم تلاشمندی هست که اون درجه از پولداری رو که نه، حداقل بخشیش رو تجربه کنه.


من اگه روزی بیاد که قضیه ی پول و خرج کردنش برام چالش نباشه؛ چیزی نمیخوام جز همین خود آقای محترم و یه چمدون، که کل دنیا رو باهاش بگردیم :)


+این پست رو بعد از دیدن عکس های پروفایل یه آدمی تو یه گروهی نوشتم. هرچند عکسای پروفایل نمیتونه نشون دهنده ی چیز خاصی باشه، اما محرک تخیل آدم که میتونه باشه.


امروز هزار بار این صفحه رو باز کردم تا بنویسم. نمیشه.

یه اندوه ملایمی همراهم هست که از بین نمیره.

برخی اوقات میگم نکنه همون شیطون ِ معروف ِ دوران کودکی باشه که ما رو ازش می ترسوندن؟ که این فکرا رو میفرسته که فقط منو عقب بندازه؟

فکرهای آزاردهنده ای که کم نمیشوند و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر. هر روز بیش از دیروز. اینقدری که نفسم بند میاد و سرم را تند تند به چپ و راست ت میدم بلکه از عالم هپروت خارج بشم.

بارون شدیدی می باره. انگار که پاییز باشه.


دلم برای تابستان های بچگیم تنگ شده.

صبح ها خوردن چایی آبکش، چون دیرتر از همه پامیشدم و چایی تموم میشد.

برای ذوق خریدن یه دمپایی جدید که کوچه باهاش بازی کنم.

برای ناهارهای دسته جمعی و شام هایی که اغلب سالاد و سیب زمینی سرخ کرده، یا باقالا پخته بود.

برای تاپ شلوارک جدیدی که بپوشم و به بچه های کوچه فخر بفروشم.

به کتاب هایی که برادرم بعد از اتمام امتحانات ترم دوم برام می خرید. چقدر ذوق میکردم. رمان های اون موقع چقدر مرغوب بودند. قیمت کتاب دزیره رو که سال 85 داداش برام خرید نگاه می کنم. با جلد ضخیم و با کیفیت. 6500 تومن. رفتم سرچ کردم قیمت کتاب دزیره. 80000 تومن.

داشتم میگفتم.

به خواب های عصر که شیرین بود. به شیرینی هندوانه ای که مادرم بیدارم میکرد و بهم تعارف میزد. مثل الان پر از کابوس نبود.

روزهای تابستان عمیق بود. پر رنگ بود. شاد بود. گرما لذتبخش بود. تصور اینکه اگر این تابستان بگذره سال بعد به کلاس بالاتری می روم، هیجان انگیز بود.

واقعا آن روزها تمام شده؟

به قول آقای فرهاد؛ آن روزها، وقتی که من بچه بودم، غم بود؛ اما، کم بود.


به صورتم توی آینه نگاه می کنم و واقعا حس می کنم روزگارم گذشته.




:)

این عجیب و دردناک نیست که روزانه یه عالمه علم داره تو دنیا تولید میشه و یه عالمه موضوعات جدید برای یاد گرفتن هست؛ اما ما (بیشتر خودم منظورمه) فقط می خوریم و می خوابیم و نهایتا منتظریم فردا برسه؟

برخی اوقات برای خودم متاسف میشم.

خیلی حیفه همینطوری بی سواد و بی تخصص و خنگ بمیرم.


خلاصه باید خوشبین بود.

خوبی وضعیت من اینه که از هر دو طرف منفعته.

روز زن از سمت آقای محترم (البته امسال داداشمم بهم هدیه ی روز زن داد)؛ و روز دختر هم از سمت خانواده و احتمالا مجددا آقای محترم هدیه می گیرم :|

منم فعلا پا رو پا انداختم و از هر دو طرف سود می کنم :]


+زنداداشم برام یه لیوان گل گلی، ازینا که خودش چای و دمنوش دم میاره گرفته. نمی دونم تزئینیه یا واقعا کار میکنه. فعلا دلم نیومده استفاده ش کنم.

+روز دختر مبارک دخترا :)


بچه ها

بیاین به خودمون قول بدیم که از روی نوشته های کسی یا عکساش به این نتیجه نرسیم که خوشبخته یا بدبخته یا نیمه بخته.

زندگی هزارتوی عجیبیه.

مرز خوشبختی و بدبختی باریکه.

تازه، خوشبختی و بدبختی هم نسبیه.


روزهای سختی رو دارم میگذرونم.

اما راستش نه به اندازه ی غم این پست احساس بدبختی میکنم

و نه به اندازه ی ذوق پست های قبلی فکر میکنم زندگی زیباست ای زیباپسند.

با همه ی این ها به وجود خدا و ذات خودم اعتقاد دارم و می دونم که میگذره.



درسته که دم به دم بر همه دم داره برام اتفاقات فاجعه می افته، و حتی در موردش با هیچکی نمیتونم صحبت کنم، اما

سعی میکنم کارایی کنم که خوشحالم کنه

امروز مثلا

شروع کردم به رزومه نوشتن.

هرچند فقط تا اسم و فامیل خودم و اسم دانشگاه پیش رفتم

اما چون چیزیه که خوشحالم میکنه، یه تیکه دیگه ش رو گذاشتم فردا بنویسم. مثلا رشته ی تحصیلی رو :)) بعد مثلا پسین فردا، لابد عنوان پایان نامه رو :))

بعد به این فکر کردم که احتمالا پسین فرداتر که میرسم به قسمت رزومه ی کاری، خیلی احتمالا خوشحال تر بشم:)) [واقعا خوشحالم که رزومه کاری هام چقدر مرتبط با رشته مه!]

می خوام بگم همچین فرد خوش ذوق و خوش بنیه ای (شما بخونید پوست کلفت) هستم که اینطوری سعی میکنم خودمو خوشحال کنم!



دیگه یه مساله که باعث فان شد، اینکه امروز تو گروه یکی یه سوال گذاشته بود، کلی آه و ناله و گریه زاری، که جوابمو بدین تو رو خدا.

حالا من با چشای پف کرده از گریه، سوالو دیدم خنده م گرفت :)

مساحت یه مثلث رو میخواست رو محور مختصات. که احتمالا دیپلم ردی هم باشی باید بتونی جواب بدی. بعد بخوای واسه همچین امتحان سنگینی اقدام کنی

یه ذره بالا پایینش کردم که نکنه نکته ی خاصی داره نمیبینم. بعد گفتم خب میشه یک دوم ارتفاع در قاعده :) یعنی حتی نیاز نبود فاصله ی دو نقطه رو بگیری یا فیثاغورث بری یا همچین چیزی.

حالا نمی دونمشاید بنده خدا رشته ش مثلا انسانی یا همچین چیزی بوده، محور مختصات رو که دیده ترسیده. نمی دونم.


بهرحال خوشحالم همچین رقیب هایی دارم :)


+میشه برام دعا کنین؟



+ تو بلوار دیلمان، نزدیک خونه ی خواهرم، یک نانوایی باز شده، که منو به هیجان میاره.

هرچند پای هاش خیلی شیرین بود و چندان پربار نبود؛ اما نون هاش فوق العاده بود. تو چند روزی که خونه ی خواهرم بودم، چند باری ازش خرید کردیم.

قیمت هاش هم گرونه. یه قرص نان 6 تومن مثلا.

اگه ساکن رشت هستین، یک بار خرید ازش رو امتحان کنین.


+ امسال لباس خونه نخریده بودم. دیروز که مسیرمو به سمت شهرداری کج کردم، دو دست لباس گرفتم. به مرتب بودن تو خونه چقدر اهمیت میدم؟ خیلی.


+ خواهرزاده کوچیکه ظاهرا کنکورش رو خوب داده. تا ببینیم چی میشه.


+ یه رفیق مجازی جدید پیدا کردم. قرار شده هر جا گیر و گور داشتیم از هم سوال بپرسیم. من که معمولا سعی میکنم مشکلاتم رو با سرچ حل کنم. اما اون وقتی سوال میپرسه خیلی ذوق زده میشم. که خودمو تست کنم ببینم چقدر بلدم. یا مثلا باعث امیدواری میشه چیزی که قبلا برای من سوال بوده، برای بقیه هم گیج کننده ست.

نمی خوام بدجنس باشم، اما ظاهرا من تحلیل هام بهتره، اما نمی دونم چرا تقریبا نمره هامون برابره. احتمالا دوست جدید فرزتره و سرعت عمل بیشتری داره.


+ خواهر از دستم شکاره که چرا اینستامو باز نمیکنم. همه احتمالا فکر میکردن با توجه به فعالیت خیلی زیادم در اینستا و اونم در هر دو پیجم، خیلی زود پشیمون بشم و برگردم.

اما خب ترجیح میدم به محیطی که بهم استرس وارد میکنه حالا حالاها برنگردم.


+ این مورد جز دلخوشی های فندقی نیست. اما وقتی برگردم به اینستا، از پیج خصوصیم ناشناس ها رو پاک خواهم کرد. واقعا چقدر منرجر کننده ست برام کسی با پیج دوم سومش آدمو فالو کنه فقط برای اینکه از زندگی آدم سر دربیاره. بعد خودش هیچ وقت پیج اصلی، اسم اصلی و . رو نکنه. به نظرم خیانته. حالا شاید در ابعاد کوچیک تر.

برای من پیج دوم و سوم که فقط بقیه رو چک کنم اونم در سکوت، بوی تخم مرغ گندیده میده.






متاسفانه همیشه فکر میکنم بقیه از من بهترن

چرا دقیقا حس م اینطوریه؟

نمی دونم.

از دوران ابتدایی شاگرد اول بودم. بعدتر تو دوران راهنمایی هم.

تو دبیرستان تو کلاس معلم ها منو به عنوان شاگرد زرنگ میشناختن.

موقع کنکور لیسانس بین همکلاسی هام جز معدود کسایی بودم که مهندسی روزانه قبول شدم.

موقع ارشد هم تو یه دانشگاه دولتی بازم روزانه خوندم.

تو یه آزمون استخدامی نفر اول شدم. تو یکی دیگه ش نفر چهارم شدم. تو اون یکی جز پذیرفته شدگان بودم.

این همه رزومه و فعالیت علمی داشتم.

اما.

چرا همیشه فکر میکنم بقیه از من بهترن؟

لعنت.

به صدای خودم گوش میدم. دارم تند تند کلمات رو پشت هم قطار میکنم و انگلیسی حرف میزنم.

همین منی که تا پارسال این موقع یا حتی سه چهار ماه پیش به سختی چند تا کلمه پیش هم میذاشتم.

امروز باز فکر می کنم که بقیه از من بهترن. باهوش ترن.

من بدون هیچ معلم و کلاسی زبان خوندم. هرچند که کار شاقی نبوده، اما خلاصه کاری بوده که انجامش دادم.

حتی دقیقه ای کسی بهم نگفت از این کلمه استفاده کن و اینطور بگو یا نگو. من تلاش کردم؛ خیلی تلاش کردم.

ولیچرا باید فکر کنم بقیه از من بهترن؟

رفتم به صدای بقیه گوش میدم. مثل من صحبت می کنن یا حتی ضعیف تر.

این همه عدم اعتمادبنفس من از کجا میاد؟

باید روانکاوی بشم؟

نکنه حادثه ای در کودکی باعث شده که اینقدر فکر کنم به اندازه ی کافی خوب نیستم؟

مادرم یه ضرب المثلی داره.

که گاو رو پوست کندی تا دمش رسوندی، حالا دیگه با قدرت بقیه ش رو هم انجام بده.

پاییز دو تا امتحان مهم دارم. دو تا گاو دارم که باید پوست بکنمشون. تا الان تا دمش رسوندم.

آره با قطعیت میگم که من تافل و جی آر ای دارم.

دیگه نمی خوام بترسم از اینکه کسی فکر کنه حالا اینکه اینقدر درس خونده، چرا نتونسته.

این همه آدم امتحان میدن و نمره دلخواه نمیگیرن. ایرادی نداره! مجدد امتحان میدم!

مهم اینه که تلاش کردم. مهم اینه که یک جا ننشستم و منتظر بخت و تقدیر نبودم.

چیزی برای مخفی کردن وجود نداره.

من آدم پرتلاشی هستم و باید به این قضیه افتخار کنم، حالا نتیجه هرچی میخواد باشه.

خدایا بهم کمک کن که فکر نکنم بقیه از من بهتر و باهوش ترن. این فکر عذابم میده.

خدایا کمکم کن که به نتیجه فکر نکنم، اما همچنان تلاش کنم.

وبلاگ تنها جایی هست که برام مونده.




بچه ها. من واقعا دوست دارم در مورد زبان خوندن کمکتون کنم.

اما، واقعا کاری رو که خودم به سر انجام نرسوندم، نمی تونم راهنمایی در موردش داشته باشم.

اما بهتون این قول رو میدم که پاییز وقتی ازمونم رو دادم و نتیجه رضایتبخش بود، مو به مو با جزییات بهتون بگم.

تازه اولا که من زبانم "خیلی ضعیفه".

دوما ممکنه روش های من برای همه کاربردی نباشه.

سوما، بچه ها جوینده یابنده ست‌. اگه میخواین ریسرچر قوی ای باشین، اول از همه باید بدونین مشکلاتتون رو چطور با سرچ حل کنین. پس از الان براش تمرین کنین.

با آرزوی موفقیت برای همه تون :)


سال های متمادی یک وبلاگ رو می خوندم وبلاگ دختری که دانشجوی دکترا بود و فرصت مطالعاتی رفته بود آمریکا و بعد که برگشته بود، و خب از شرایط موجود ناراضی بود.

من عاشق اون دختر بودم.

به حدی روزمره نویسی هاش رو دوست داشتم که حد نداشت.

چند باری وبلاگ عوض کرده بود، اما نهایتا باز سر و کله ش پیدا میشد.

بعد یکهو دیگه ننوشت که ننوشت.

هر چند بار بازم با امید واهی به وبلاگش سر میزنم تا شاید نشونه ای از خودش گذاشته باشه، فایده نداره.

چند باری هم براش کامنت گذاشتم، اما فایده ای نداشت.

خلاصه،

درسته که خودش نمیدونه که چه تاثیر خوبی رو زندگیم گذاشته، اما امیدوارم از تاثیر خوبی که گذاشته خیر ببینه :)


من میدونم اینجا مخاطب های زیادی داره حتی اگه فعال نباشن و نظر ندن (انتظاری هم ندارم بابت همین کامنت ها رو کلا بستم). اما اگه خودبرتر بینی و غرور نباشه، باید بگم از تاثیر نوشته های خودم حداقل روی چند نفر با خبرم(با تشکر از کامنت های خصوصیتون) و از این بابت خوشحالم :)

از اینکه می بینم نوشته هام باعث میشه به زندگی کسی جهت داده بشه یا به فکر فرو برن که باید بیشتر تلاش کنن و بجنبن خوشحالم.

و خب، این دیگه اسمش دلخوشی های فندقی نیست. اسمش خوشی های چاقالوی آبداره. شیرین مثل هندوانه.

امیدوارم اگه تاثیر خوبی رو زندگی کسی دارم، بارقه های کوچولوی طلایی قلبش، نصیبم بشه و از نورهای درخشان خوشگلش، لبخند رو لبم بیاد و قلبم پر شعف بشه.

من به کار خوب کردن معتقدم :) حتی اگه این کار دو خط نوشتن توی وبلاگ باشه.




ساعت نزدیک به 3 شبه.

فردا باید بتونم نهایتا تا 8.5 از خواب پاشم.

فردا باید شروع کنم به رژیم گرفتن و تو کرفس مجددا غذاهامو وارد کنم.

فردا قراره با سارا (دوست جدید) یه سری تمرین داشته باشیم.

 امشب یک غلط کمتر از دیشب و پریشب داشتم و قدرشو می دونم(از قصد تو ساعت های خواب آلودگی تمرین می کنم که ذهنم عادت کنه).

چهارشنبه نوبت مشاوره دارم، و نسبت بهش خوشبینم.


خواهرم پیغام داد که همکارش گفته اگه میخوام میتونم به عنوان معاون شیفت عصر برم کار کنم تو مدرسه ش.

شنبه تا پنجشنبه، ساعت 5 عصر تا 9 شب، ماهی 450 تومن.

 

جدای اینکه مبلغش خیلی کمه، اونم برای کسی که دو سال پیش ماهی 1.5 حقوق می گرفته(اگه تو اون کار می موندم الان حدود دو تومن می شد احتمالا)؛ دو تا هم امتحان سنگین دارم.

تازه هزینه ی رفت و آمد فقط 300 تومن میشه و عملا چیزی نمیمونه.

با آقای محترم و مامان م کردم و خب خلاصه که ردش کردم.

این همه سختی کشیدم اینم روش. میگذره این مدت هم.

من به روزای خوب امیدوارم.angel

 


با اینکه پژمان بازغی مجری حاذقی نیست و خیلی ضعف داره و نمی تونه خوب ارتباط برقرار کنه

با اینکه برنامه خیلی نواقص داره

با اینکه جایزه هاش خیلی کمه

و خیلی چراها و اماهای دیگه؛

اما اینو خوب میدونم پدر و مادرهایی که بچه هاشونو برای این برنامه میارن خیلی از خود گذشته و شجاعن.

من در مورد اینکه بخوام بعدها نقش مادری رو به عهده بگیرم خیلی فکر میکنم. حس میکنم هیچ وقت به اون میزان لازم نمی تونم از خود گذشته باشم.

وقتی گاهی اتفاقی این برنامه رو میبینم، تو دلم پدر و مادرهایی که حاضر شدن شرکت کنن در این برنامه رو تقدیر می کنم.

فکر کن دو تا آدم معمولی به خاطر بچه شون و اینکه دلش شاد شه،

میان یه سری بازی های عجیب غریب می کنن و کلی جنگولک بازی و تقلید صدا و .

اینا کارایی هست که شاید هیچ وقت من نتونم در آینده برای بچه م انجام بدم

برنامه کلی نواقص داره، اما حداقل منو به فکر فرو میبره که آیا ادم می تونه در آینده چنین نقشی رو به عهده بگیره یا نه!


شناختن نقطه ضعف ها بیشترین کمک رو می کنه که آدم برطرف شون کنه.
یه ست اسپیکینگ داده بودم برای تصحیح.
هرچند که خیلی پیشرفت کردم(به طور منسجم از اردیبهشت دارم براش تمرین میکنم)؛ اما بازم نمره م اونقدری که می خواست نشد.
البته آزمون آزمایشی ندادم، فقط برای یک مصحح یه ست فرستادم که نظرش در مورد صحبت کردنم یه نمره ی متوسط بود(25 از 30).
خب راستش ته دلم ناراحتم. چون اگه نمره ی بالاتری میگرفتم، میتونستم با خیال راحت تر برای بقیه ی اسکیلا تمرین کنم. اما الان باید برنامه بریزم رو همین و تمرکز بیشتری کنم.

پست قبل هم از همین نشات می گرفت. چون من تو کل مدت تمرینم با خودم فکر میکردم که خب حتی اگه 25 بشم خیلی عالیه. الان هم 25 شدم و میبینم که واقعا جای پیشرفت داره! شاید اگه تو مدت تمرینم به فکر مثلا نمره ی بالاتری بودم، نتیجه م الان بیشتر میشد.
حالا انتظار کمم از کجا نشات میگیره؟ چون بقیه ی کسایی که امتحان دادن نمره ی 25 تو این بخش رو خدا میدونن. نقطه ی امید می دونن. خوشبختی میدونن!
فکر میکنم اصلا نباید به اهداف دیگران نگاه کرد. دلیلی نداره چون بقیه نتونستن یا نخواستن منم نتونم!

پس از فردا با لب و لوچه ی آویزوون چیکار می کنیم؟ من دوباره هی اسپیک ریکورد می کنم، شما هم برام کف بزنین :)))
ببخشید که موضوع پستم تکراریه!
خیلی دوست دارم مثل قبل ها از چیزای متفاوت بنویسم. اما از کسی که کلا تو خونه ست چه انتظاری دارین؟


+دیروز صبح اول لباس خانمانه پوشیدم و رفتم نونوایی. بعد برگشتم و لباس عوض کردم و رفتم دوچرخه سواری. هر چند خیلی خوب بود، اما بعدش خب عرق کردم و خسته شدم و .
واسه همین امروز دیگه فقط تو خونه زیر کولر دویدم :)) و 90 کالری سوزوندم.
+چقدر منتظر روزایی ام که غروبا برم دوچرخه سواری، از بشقابام عکس بگیرم و پست های رژیمی بذارم، دوباره از همه چیز هی عکس بگیرم، هی فیلم ببینم و کتاب بخونم.
چیزی نمونده آیدا خانم. تا آذر چیزی نمونده، طاقت بیار رفیق!

+راستی ببینین کی پروفایلشو آپدیت کرده :)))

کلیک



یه فکری که از دیروز ناراحتم کرده اینه که چرا همیشه به کم قانعم!
با اینکه میدونم مغزمون ما رو به سمت جایی میبره که بهش فکر میکنیم، اما بازم شیوه ی تفکرم رو عوض نمی کنم.
یه بازیگری بود انگار سال ها پیش، مجری ازش پرسیده بود چند سال میخوای عمر کنی؟ گفته بود 300 سال 500 سال! هر چقدر بیشتر بهتر! از خدا میخوام بیشترین حالت عمرم رو داشته باشم! چرا براش آرزو نکنم!

ولی من متاسفانه، اینقدر برای خودم موانع ذهنی میسازم که همین موانع بهم آسیب میزنن.
ترم اولی که ارشد دانشجو بودم، اولین باری هم بود که به صورت جدی شاغل بودم.
محل کار شرایط منو پذیرفته بود. اما من، از ترس اینکه برای موقعیتم بد نشه، هفته ای یک روز بیشتر دانشگاه نمی رفتم و همین باعث شد ترم اول ضربه ی سختی بخورم. چون یادمه شب امتحان ریاضیات پیشرفته من تا 9 شب سر کار بودم! چرا؟ چون روم نشده بود بخوام مرخصی بگیرم! چون نخواسته بودم ازشون. چون فکر میکردم اگه بگم ممکنه فکر کنن پر رو ام !!
ترم بعدی اما تصمیمم رو عوض کردم! هر چند با ترس، اما اعلام کردم من دو روز کامل رو نمی تونم سر کار بیام. و خب در کمال تعجب اونا هم به راحتی قبول کردن و اصلا نپرسیدن چرا. موقع امتحانات هم تقریبا 4 روز سر کار نرفتم!! من خواسته بودم ازشون و همه چی هم ردیف شده بود! اونجا بود که افسوس خوردم کاش ترم قبلشم بیشتر میخواستم. که کاش جاه طلبیم بیشتر بود!

دیروز فهمیدم من هرچقدرم تلاش کنم اما تو ذهنم یک بازه ی پایین برای نمره م در نظر بگیرم فایده نداره. با اینکه قلبا می دونم نباید برای خودم حد تعین کنم، اما تا دیروز همش می گفتم حالا ته تلاشمو برای فلان نمره می کنم! یعنی برای خودم مرز و محدودیت گذاشتم که دیگه بیشتر از این امکان نداره!
دیروز فهمیدم واقعا این طرز تفکر خودزنیه!
چرا نباید از دنیا بهترین حالت و ایده آل ترین و رویایی ترینش رو بخوایم وقتی داریم براش تلاش می کنیم؟

امیدوارم بتونم خودم رو از شر این موانع خلاص کنم!



حالا من ناراحت نیستم اینقدر سوال میپرسه،

ولی خداییش خیلی چیزا جوابش با سرچ به دست میاد :|

درسته سوال پرسیدن خوبه اما دیگه وقتی جذابه که سوال چالشی باشه آدم با خودش بگه واوو این جوابش واقعا چی میشه

ولی اینکه معنی لغت یا اصطلاح باشه آخه؟

یعنی امروز دامن ها دریدم و سر به بیابان ها گذاشتم :))

از جنبه ی مثبتش بخوایم به قضیه نگاه کنیم میشه اینکه خودمم میرم یه سرچی میکنم و اطلاعاتم تر و تازه باقی میمونه :)))


من خودم اگه قضیه فورس ماژوری نباشه، سوالامو یه جا یادداشت می کنم، بعد اول در موردش سرچ میکنم. بعد اگه جواب رو پیدا کرده که عالیه. اگه نشد، میذارم به حال خودش بمونه (از شیوه ی کم محلی استفاده می کنم تا خودش برگرده منت کشی کنه:)) )، تا مثلا دو هفته بعد، یک ماه بعد.

مسلما تو این مدتی که بی محلی! کردم بهش، قضیه چون تو ناخودآگاهم مونده، هی به صورت غیر ارادی سیستم مغزم میخواد رفعش کنه و تو جاهای مختلف براش کنجکاوه. نتیجه این میشه که به احتمال زیاد وقتی بعد از مدتی به قضیه برگشتم (یا اون به من برگشت:)) ) دیگه حل شده ست قضیه مون و می تونیم روبوسی و آشتی کنیم :دی حالا این بار اگه باز ببینم حل نشده، میرم می پرسم از کسی، که چیکار کنم رابطه مون برگرده :)))

شما چیکار میکنین سوال پیش میاد براتون؟


من اگه رو مود خوبم باشم؛

 صبح ها 8.5 صبحانه می خورم، ناهار 1.5 الی 2، و شام ساعت 6 الی 7 شب.

این ساعت از غذا خوردن رو دوست دارم

منتها مشکلی که وجود داره اینه که، نمی دونم به خاطر آب و هوامونه، یا به خاطر تنبلی من، بعد از ناهار واقعا دیگه مغزم برای هیچ فعالیتی کار نمیکنه!

حتی موقعی که سر کار می رفتیم و من 12 ناهار میخوردم!! بعدش تا نیم ساعت واقعا هنگ بودم.

حالا الان هم تو خونه، تایم بعد از ناهارم، به طر قابل توجهی آدم کم بازده و خوابالویی هستم. و چون ناهار رو زود میخورم، بیشتر تایمم این وری میره.

اگه بخوام ناهار رو دیرتر بخورم که کمتر به رخوت دچار بشم، برنامه ی کلی م بهم میخوره.

اگه بخوام ناهار رو زودتر بخورم که خب گفتم چی میشه.


یه مشکل دیگه ای هم که تو درس خوندن دارم و هنوز نتونستم بعد از این همه سال تعمیرش کنم اینه که، به هیچ عنوان نمی تونم بگم از ساعت 9 تا 10 فلان کارو بکنم. در واقع وقتی برای خودم تایم تعیین میکنم، همش نگرانم تایمم تموم شه و خب نمی تونم مفید عمل کنم. اما از طرفی هم، وقتی زمان بندی نکنم، میشینم هی کارای متفرقه می کنم که هر چند غیر مرتبط با کارم نیست(مثلا از صبح دارم رو یه دفترم هی برچسب میزنم و طبقه بندی و سکشن بندی می کنم و هی رنگ خودکار عوض می کنم و هی خوشگلش میکنم :))) )، اما تهش روز که تموم میشه، نمی تونم از کار خودم برآیند بگیرم چون کل روز رو فقط حول محور یه چیز کار کردم.

شاید باور نکنین، اما من هر روز بیشتر از اینکه بخوام درس بخونم، دارم به این مسائل فکر می کنم :)) و تعجب میکنم که چطور این همه سال همش از همینا ناراحت بودم و هیچ وقت حل هم نشده اونم در حالی که همیشه از مسائل ناتمام منزجرم!


امیدوارم تو دلتون نگین که چه آدم خجسته ای هست که همچین مسائلی براش دغدغه ان. برای کسی که بیشتر زندگیشو وقف یه کار کرده، ناخودآگاه همچین مسائلی میشن دغدغه!!




هر روز دوازده و نیم ظهر،
 من از اتاقم بیرون میام تا یه چایی بردارم
مرغمون که تازه تخم کرده از لونه ش در میاد و قدقد میکنه
مادرم که غذای ناهار رو بار گذاشته، از آشپزخونه در میاد و میره تا به کمرش کمی استراحت بده
و خواهرزاده م که تازه از خواب پاشده از دست به آب درمیاد و با چشای پف کرده و دهنی که وا نمیشه میگه سالام.

موجودات خونه ی ما اهداف متفاوتی رو دنبال میکنن و روزها به همین ترتیب داره می گذره.

شما چه خبر؟




بیشتر از اینکه به عکس گرفتن از آدما علاقمند باشم، به عکس گرفتن از اجسام و اشیا علاقمندم!

توی گالری گوشی م عکس هایی هست که فقط خودم متوجه میشم حس و حال اون لحظه چی بوده.

عکس جوونه ای که تازه روییده شده و ماه ها منتظر بودم سبز شه، عکس یه بستنی که تو یه روز گرم تابستونی حس خوبی بهم داده، عکس اولین باری که تو قلکم یه سکه انداختم، عکس از نوت های روی دیوار، که خواستم چیزی رو به خودم یادآوری کنم و. .

گالری گوشیم پر از حس و حال ها متفاوته، هر چند فقط خودم درکش کنم!

عکس گرفتن از میز کارم هم یکی از علایقمه!!


و خب این قاب زندگی این روزهای منه.

میزی که باهام خندیده، کنارم غصه خورده، روزای زیادی اشکم روش چکیده، لحظات زیادی سرم رو که از خستگی روش گذاشتم نوازش کرده و روزهای زیادی که بهم لبخند زده و تشویقم کرده.

من توانایی دارم مامان ِ همه ی میزهای دنیا بشم. فاتحشون بشم. اونقدری که حس کنن دارن کار مهمی انجام میدن و فقط یه تیکه چوب خشک و خالی نیستن که روزی به فروش رسیدن. من به میزهام روح میدم و مطمئنم میزهای زیادی دارن انتظارم رو میکشن تا در روزهای آینده، لحظات متفاوتی رو با هم داشته باشیم.




خب، امروز بعد از مدت ها روز خوبی بود.

امروز اولین آزمونمون رو ثبت نام کردیم. 10 نوامبر که میشه یکشنبه 19 آبان آزمون داریم. پروسه ی ثبت نام آسون تر از چیزی بود که فکرشو می کردم :)

فکر کنم دیگه لازمه یه برنامه ی درست بچینم چون هر چقدر تنبلی کردم بسه.

خوابم خیلی زیاد شده. تمرکزم هم کم. 

الان حس می کنم انگیزه ی بیشتری برای زندگی کردن دارم!

چقدر زندگی بهتره وقتی آدم هدف داره!

الان حسم مثل اون وقتاست که می خواستم دفاع کنم و هر چی سریع تر ارشد رو تموم کنم!! اون موقع صبح ها با انگیزه از خواب پامیشدم و شب ها با آسوده خاطری میخوابیدم.

خدایا ممنون که در کنار همه ی سختی ها، روزنه های امید هم گذاشتی :)


+اینم عکس تاریخی از امروز که بمونه :)) 



بهرحال امر اجتناب ناپذیر تو خونه ی ما اضافه وزنه!

به طرز عجیبی هممون ژنش رو داریم و خب سفره ی خوشمزه ی مامان و اینکه همیشه نگرانه ما گشنه نمونیم و کم نخوریم و اینکه حالا دو قاشقه دیگه، حالا این یه تیکه رو هم بخور دیگه، که حالا اینم بنداز دهنت ضعف نکنی؛ ما رو به اینجا رسونده که روز به روز داره به عرضمون و همینطور قطر شکممون اضافه میشه.

خلاصه بنده ای که خودمو به 58 کیلو رسونده بودم و بعد دیگه رو 60 ثابت بودم؛ الان جرئت نمی کنم برم رو ترازو و خودمو علی الحساب 66 در نظر گرفتم :)))

تمام دیروز و امروز رو همینطور که تو تمام جشن تولدها شرکت جستم و دولپی کیک خامه ای خوردم، لحظه ای این فکر که مجددا ممکنه کمر شلوارام برام تنگ شه راحتم نذاشت(که البته تنگ که شده؛ تنگ تر نشه!). 

هرچند مجموعا آدم ولخرجی نیستم و تمام اصرارم رو برای بهینه تمام کردن همه ی چیزها دارم، اما امشب سری به دست و روی اپ کالری شمارم کشیدم و خاک هاشو تدم. آپدیتش کردم و خب چون از آپدیتش راضی بودم، 27 هزار تومن اشتراک خریدم، تا بلکه غیرتی بشم و از فردا طبق کالری شماری پیش برم. بیوتیفول اُر نات؟

فعلا هدف رو گذاشتم توی دوهفته، که دو کیلو لاغر شم. بعله همون ماجراهای همیشگی کم کردن وزن من دوباره شروع شد!

در همین راستا و در جهت فرار از اصرارهای مامان و غذاهای سفره، دوباره باید مثل قبل شروع کنم به تهیه کردن غذای خودم!

رفتم پوشه ی food رو توی گالری م نگاه کردم بلکه انرژی بگیرم. تو این پوشه عکس هام از بشقاب های غذام وقتی که تو پیج غذام فعالیت میکردم رو سیو می کردم!

سلام سالاد! سلام املت! سلام تخم مرغ و پنیر laugh

اینم چند تا عکس از زمانی که برای رژیمم بیشتر ارزش قائل بودم و حتی براش عکاسی هم میکردمbroken heart

یک

دو

سه

 

 

 


گفتم جهت خالی نبودن عریضه، بیام یه پستی بذارم.

حدود 2 سال پیش که خوندن زبان رو داشتم شروع می کردم، از سایت

test your vocab با تست ساده ای که داشت، تعداد لغاتی رو که بلدم تخمین زد. اون موقع فقط لغتای دبیرستان رو بلدم بودم و مقدارش رو 3730 تا تخمین زد.

امروز اتفاقی دوباره یاد اون سایت افتادم، و گفتم یه تستی بکنم ببینم تغییری کرده یا نه. این بار

8950 تا تخمین زد.

 

یعنی تو این دو سال حدود 5000 لغت به گنجیه ی لغتم اضافه شده. هر چند انتظار بیشتری داشتم؛ اما همینم جالبه.

تو همین سایت نوشته که نیتیو ها حدود 20 هزار تا 30 هزار کلمه بلدن برای مکالمه ی روزمره شون.

امیدوارم تا دوسال آینده به 20 هزار کلمه رسیده باشم :)

البته همین سایت یه نموداری کشیده که طبق اون، بیشتر غیرنیتیوها(مثل هندی ها و چینی ها و .) که تو این تست شرکت کردن، حدود 4500 تا کلمه بلدن.

 

اگه دوست داشتین، شما هم تو تستش شرکت کنین و بهم بگین چند کلمه بلدین :)

 

 


دیروز، خیلی اتفاقی، دفترهای خاطراتمو پیدا کردم. دفتری که از هفت هشت سالگی توش مینوشتم! و بعد کم کم دفترهای دیگه و دیگه، و این روند که تا سال اول دانشگاه ادامه داشت. روندی که با وبلاگ نویسی ادامه پیدا کرد.

تقریبا از 19 سالگی روزهامو به صورت آنلاین ثبت می کنم.

از دوستان روزهای اول وبلاگ نویسی افراد زیادی نموندن.

دلستون مداوم ترینش(حدود 9 سال) بوده، پایه ی ثابت همه ی پست هام و خیلی اوقات تنها کامنت، از بلاگفا تا الان.

آبان و نیمه سیب سقراطی و مسعود و آقا یاسر بقیه ی افرادی هستن که می دونم حتی اگه ساکت باشن، اینجا رو دنبال می کنن.

از دیروز تا حالا دارم به این فکر میکنم که بهتر بود به همون شیوه ی سنتی نوشته هامو می نوشتم، یا نه این فرمت آنلاین بهتره.

بهرحال هرچیزی معایب یا مزایای خودشو داره.

دفتر خاطرات حس رو منتقل میکنه. تغییرات دست خطت رو میبینی. پیوستگی بیشتری داره. حرفای نمادین و اغراق آمیز توش نیست. همه چی واقعی تره. غم ها و شادی ها واقعی ترن.

در وبلاگ تعداد دوستانی که پیدا میکنی بیشتره. مراقبی ساختار جمله هات درست باشن و غلط املایی نداشته باشی. سعی میکنی لابلای جملاتت برای بقیه انگیزه دهنده و امیدبخش باشی و سعی کنی مطلب مثبتی رو انتقال بدی. ممکنه خیلی ها بشناسنت و حتی خودت خبر نداشته باشی.

و

 

این پست رو با "در اواسط 28 سالگی دارم به این فکر میکنم که نکنه دیگه هیچ وقت چیزی خوشحالم نکنه." شروع کرده بودم. اما بعد بهتر دیدم قضیه رو ادامه ندم و حضار رو به گریه نندازم :))

 

اینم یه عکس از اولین دفترخاطراتم. تونستین نوشته ش رو بخونین؟؟(حوصله م نکشید برعکسیش کنم)

دیروز دوستم سمیرا میز خانم افتاد روی دستش و خانم برد او را دفتر و دستش را باندپیچی کردند.

 

 


بهترین عید برام اون عیدی بود که دوم راهنمایی بودم، تلویزیون رنگی جدید خریده بودیم، و با برادرم فیلم های سینمایی که ویژه برنامه ی شبکه ی دو بود رو نگاه می کردیم. تقویم فیلم ها رو یادداشت کرده بودیم و با شوق منتظر پایان شب می موندم.

 

بهترین ماه رمضان برام ماه رمضان سال 88 در تابستان بود که منتظر جواب نهایی کنکور بودم و هر شب بعد از سحر یه عالمه دعا می خوندم. اون حس های خوب هیچ وقت دوباره تکرار نشد.

 

بهترین زمستان برام زمستانی بود که تازه امتحان های ترم اول دانشگاه رو داده بودم و چون از عملکردم خیلی راضی بودم، فاصله ی بین دو ترم خیلیییی بهم خوش گذشت.

 

نوبتی هم باشه، نوبت پاییزه. من مطمئنم بهترین پاییز زندگیم هم قراره امسال رقم بخوره، پاییز پیش رو :]

 

چرا بعضی تاریخ ها و حس های خوب هیچ رقمه از ذهن آدم پاک نمیشن؟

+عنوان از آهنگ بارون، آقای قمیشی

 

 

 

 

 


توی شهر ما یک بازار سنتی هست به اسم یکشنه بازار.

یکشنبه ها از مردان و ن روستایی گرفته تا بازاری ها اجناس خودشون رو از صبح تا آخر شب برپا می کنن و مردم مشتاق، در راستای سال ها قبل، اکثر خرید های هفته شون رو در این بازار انجام میدن. از سبزی جات و میوه، تا پارچه و ظرف و ظروف!

 

حوالی 48 سال پیش، در یک روز یکشنبه، وقتی طبق معمول هر هفته بازار برپا بوده،

دختری با عمه و همسر پدرش تصمیم میگیره که از روستا به شهر برن برای خرید هفتگی شون،به یکشنبه بازار. دختر مادر نداشته، اما چون بسیار مهربان و خوش برخورد بوده، با نامادریش هم روابط بسیار خوبی داشتن، بنابراین در تمام خریدها همراهیش می کرده.

اون روز اما برای بازاری ها روز پر پولی نبوده، چرا که بارون شدیدی شروع به باریدن میکنه و باعث میشه همه ی مشتری ها پراکنده بشن و جایی پناه بگیرن.

دختر هم مثل بقیه ی مردم وقتی دید که داره خیس میشه و چادر تازه ش در حال لک شدنه، زیر سایبون یه مغازه ای پناه میگیره تا بلکه بارش باران قطع بشه.

و خب، همین پناه گرفتن، شروع یک ماجرای عحیب و طولانیه.

چرا که یه پسر 19-18 ساله، که صاحب مغازه بوده، داشته با دقت اون دختر زیبا رو برانداز میکرده.

زیبایی دختر توی روستا زبانزد بوده. پوست روشن، موهای مجعد، اندام زیبا و چشم های عسلی رنگ. از همه مهم تر، اخلاق بسیار خوبش باعث شده بود که از همون سنین 15-16 سالگی خواستگارها پدرش رو خسته کرده باشن.

این شد که اون پسر کسی رو میفرسته تا از همراه های دخنر برسن که این دختر اهل کجاست و آیا مجرد هست یا نه، که باعث میشه قضیه به خواستگاری کشیده بشه و از اونجایی که اون پسر، پسر خوشتیپ و خوش برخوردی محسوب میشده و هنر خیاطی بلد بوده، مورد پسند پدر ِ دختر قرار میگیره که در نهایت به ازدواجشون ختم میشه.

 

اون دختر زی منه.

مادری که توی زندگیش فراز و نشیب های زیادی رو تحمل کرده. مادری که علاوه بر ظاهر زیباش؛ اخلاق خیلی خوبش، فهم و درک خیلی بالاش، مهربانی بیش از حدش، سلیقه ی خانه داری عالیش، و استعدادش در یادگیری کارها باعث شده که همیشه محبوب فامیل پدری و مادری باقی بمونه.

مادری که هیچ وقت هیچ وقت آروم ننشسته و همیشه در جهت ارتقای خانواده ش تلاش کرده.

از سال ها خیاطی کردن و سوزن زدن تا بتونه در امرار معاش خانواده کمک کنه، تا کاشتن برنج و انواع سبزی و میوه و پرورش مرغ و جوجه و اردک که بار مالی رو خانواده کمتر بشه.

از حمایت خیلی زیادش روی بچه هاش که درس خوندن رو به هیچ عنوان ول نکنن، تا سخت گیری هاش تو امور تربیتی و تحصیلی که همیشه بچه هاش رو، رو به جلو سوق داده.

از روحیه ی قوی ش توی بدترین روزهای زندگی، تا همیشه لبخند زدنش توی سخت ترین شرایط.

 

همه ی این ها رو نوشتم که بگم تولدت مبارک مامان. 

تو الگوی منی هرچد که هیچ وقت حتی اندازه ی یک مولکول نمی تونم مثل تو باشم.

همه ی این ها رو نوشتم که بگم بله، درسته که خیلی چیزها ندارم، اما داشتن مامان باعث شده بقیه ی چیزها به چشم نیان.

مامان، دیروز وقتی که در عرض یک روز برام دو تا مانتو دوختی و با خنده گفتی ببین مادر 60-70 ساله ت چه خیاطی ای میکنه، همه ی این ها مثل برق از ذهنم گذشت.

مامان، تا الان نتونستم کاری کنم که از صمیم قلب به داشتنم افتخار کنی، اما این قول رو میدم به زودی کاری کنم که تمام روزهای سخت زندگیت حتی برای چند لحظه از ذهنت پاک بشه و نفسی از روی آسودگی بکشی.

تولدت مبارک مامان.

 

 

 

 

 

 

 

 


خدایا مصلحتت رو شکر!

برای یکشنبه اصلا اتوبوسی برای رشت به تهران وجود نداره!! یعنی دقیقا از 21 ام موجودی اتوبوس رو زدن صفر تا چندین روز.

چرا؟ همه ی اتوبوسا رو ظاهرا فرستادن برای راهپیمایی اربعین.

نمی دونم واقعا چی باید گفت.

هر حرفی آدم بزنه ممکنه به آدم انگ بی دینی بخوره!! در حالی که کمترین خواسته ی آدم از زندگی میتونه وجود داشتن اتوبوس برای رفتن از شهری به شهر دیگر باشه!!!!

یعنی واقعا مردم شهر باید زندگیشون مختل بشه؟ نباید حداقل محض رضای خدا دو تا اتوبوس بذارن؟ اصلا خود امام حسین راضی هست اینطوری؟

 

برادرم  این هفته که از کاشان برمیگشته، با فلاکت برگشته و دور قمری زده تا به رشت رسیده. چون ما نگرانیم جاده خطرناکه نمیذاریم ماشین ببره. بعد این بار که خواسته بیاد، در در اقصی نقاط کشور دور زده تا خلاصه رسیده به رشت :| اونم کجا نشسته؟ توی جای شوفر.

 

نهایتش اینه که با سواری باید رفت. حالا هزینه ش هیچی، ولی به اونم نمیشه اعتماد کرد که دقیقا سر همون ساعت ماشین وجود داشته باشه.

عقب انداختن امتحان هم جریمه ی مالی داره، هم اینکه برنامه هامون رو بهم میریزه.

خدایا شکرت که کلا زوم کردی رو ما.

 

+دارم چرت و پرت میگم میدونم اما واقعا خیلی اعصابم بهم ریخته ست از همه جا و همه چیز و همه کس.

 

 

 


بهرحال دیشب قول دادم این زندگی "مسخره ای" را که برایم خودم ساخته ام عوض کنم.

روزهایم پر شده بود از تنبلی، خواب، استرس، موهای ژولیده، غذا خوردن بدون اینکه گرسنه ام باشد، بیگانه شدن رژ لب و کرم پودر با صورتم، بی تحرکی، تنبلی برای حتی یک نیمرو، تو نیم بات افیو.

نداشتن روحیه این روزها شده خورنده ی جانم.

اما فکر میکنم این بازی مسخره ای که پیش گرفته ام کافی باشد.

باید تلاش کنم مثل پارسال این موقع بشوم.

همین روزها می روم آرایشگاه. دوباره میخواهم توی خانه بدوم. می خواهم فیلم بینم، کتاب بخوانم و باز هم آشپزی کنم، می خواهم کمتر به اتفاق هایی که قرار است بیفتند(یا قرار نیست بیفتند) فکر کنم.

من نمی خواهم توی 28 سالگی پیر بشوم.

هفته ی آینده این موقع آزمون آزمایشی دارم، و خب بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. هست؟

 

 

+ امروز 8 بیدار شدم که شروع خوبی بود. نان صبحانه ام را وزن کردم و از منوی یخچال کره ی بادام زمینی انتخاب کردم که تا ظهر کمتر احساس ضعف کنم. بعد هم سعی کردم کمتر اینباکس جی میلم را چک کنم چون بهرحال اگرچه اینجا صبح یا لنگ ظهر است، در اقصی نقاط دنیا مردم خوابیده اند و هیچکس عاشق چشم و ابروی من نیست که نصفه شبی ایمیل جواب بدهد. و خب؛ این ها نشانه های خوبی هستند.

 


متاسفانه کسی یه حرفی رو دوبار تکرار کنه عصبی میشم

کسی الان چیزی رو داره میگه که دیشبم گفته باشه اعصابم خورد میشه

کسی حرفی رو بهم تحویل بده که در واقع خودم دیشبش بهش گفتم عصبی میشم(و سعی کنه اون مطلبو اورجینال نشون بده که یعنی خودم از اول میدونستم)

کسی کند باشه دیر جواب بده

پشت تلفن مِن مِن کنه

جواب تلفنو دیر بده

یه سوال واضح بپرسم هی کش بده کش بده کش بده

کسی ازم بپرسه چرا عصبی هستی چرا دپرسی خونش پای خودشه

 

این روزا یه گلوله ی آتیشم که ترجیح میدم ایزوله زندگی کنم. قطع به یقین هر ارتباطی هم با هر کسی دارم زورکیه، حتی اعضای خانواده م.

خسته ام.


 کاشکی آدم بهتری بودم.

برای همسر آینده م جفت صبورتری

برای مادرم دختر سرحال تر و مهربان تری

برای درسم محقق بهتر و باهوش تری

برای خانواده ام خواهر دلسوزتری‌

 

پر از نقص های خیلی درشتم که حس می کنم دیگه برای درست کردنشون دیره.

تا حالا توی عمرم اینقدر حس ناتوانی نکرده بودم که این چند روز کردم. که ظاهرا ادامه دار هم هست.


راستش چون سرگرمی های خیلی کمی دارم،

تنها وقت گذرونی م وبلاگ خوندنه.

کاشکی مثل 10 سال پیش، هر بار وقتی صفحه ی وبلاگ رو باز می کردم، کلی مطلب جدید برای خوندن بود.

اینستاگرام و کانال و. باعث شده وبلاگ نویسی کمرنگ بشه.

بلاگرهای موفق دیروز، اینستاگرامرای امروزی هستن

اما این کجا و اون کجا.

قبل ها وبلاگ زیپ و زیگ زاگ رو میخوندم. که بعد دیگه ننوشت. حتی تو اینستاگرام هم کمرنگ شد. (صاحب گالری سینز)

از وبلاگ های دیگه، پیچ و مهره بود که طرفدارش بودم. الان اینستاگرامر هستن (و صاحب سایت رنگی رنگی)، آخرین باری که اینستا بودم، روسیه بودن، نمی دونم موفق شدن برن آلمان یا خیر.

وبلاگ دیگه ای که میخوندم، ما در اروپا بود. یکهو تصمیم گرفت دیگه ننویسه.

و خیلی از وبلاگ های دیگه که هر بار با دیدن پستاشون چشام برق میزد.

 

الان هر بار که به زور یکی پست میذاره، دلم میگیره از این همه رخوت.

کاشکی فضای وبلاگ نویسی دوباره پر رنگ و قوی بشه. حتی اگه روزمره نویسی ساده ست.

 

+چندین روز پیش، اون عکس گوشه ی وبلاگ، عکس واضحی از خودم گذاشته بودم که بعد از چند ساعت برداشتمش.

حس کردم شاید بهتره وبلاگ، وبلاگ بمونه.

همون حس غریب و ناآشنا، که طرف رو نه دیدی و نه میشناسی، اما زندگیش برات جذابیت داره.


خب، جواب خواهرزاده کوچیکه اومد

دانشکده علوم پزشکی تبریز، علوم تغذیه

رشته ی خوبیه منتها الان دوری راه و هوای احتمالا سرد تبریز و اینکه طبق شنیده ها هیچ رقمه حاضر نیستن فارسی حرف بزنن و نسبت به زبان خودشون خیلی پایبندن؛ ممکنه یه مقدار براش اذیت کننده باشه؛ اما خب هیچ چیزی نیست که آدمیزاد بهش عادت نکنه.

متاسفانه رشت علوم تغذیه نداشت.

انشاالله که موفق باشه.

 

اخر این ماه هم برادرزاده بزرگه اعزام میشه دانشگاه امین برای اینکه ۴ سال درس بخونه و بعد تو نیروی انتظامی مشغول به کار شه.

 

بچه هامون هر کدوم دارن میرن سوی سرنوشت خودشون

 


من خیلی به این فکر کردم که چیا باعث شده اعتماد به نفس کافی نداشته باشم یا چیا باعث شده که بابت همه چیز بیش از اندازه غصه بخورم یا چیا باعث شده که همیشه به صورت آش دهن سوز نگران کارای بقیه بیشتر از خودشون باشم.

خیلی اوقات ربطش دادم به احوالات بچگی. بعضی اوفات فکر کردم که ارثی هست(از طرف مادر)

اما تهش نتیجه گرفتم هر چی که بوده باید تا حالا می تونستم تغییرش بدم. چرا تغییرش ندادم؟ چون به هیچکی اعتماد ندارم. نه روانشناس نه هیچ کس دیگه ای. هیچ کس رو قابل نمی دونم نصیحت و راهنماییم کنه. مغرورم. خودم هم وقت نمی کنم تنهایی بشینم در موردش سرچ کنم. نتیجه چی میشه؟ روز به روز زیر چشم ها گودتر، غصه به دوش تر، خم تر، خسته تر

و روز به روز در حال مقایسه ی خودم با بقیه که بیکار و بیعار دارن از شرایط موجودشون، هرچی که هست، استفاده ی کافی و وافی رو میبرن.

همیشه کسی که باید غصه ی پول رستورانو بخوره من بودم، همیشه کسی که مراقب بوده زیاد خرج نکنه من بودم، همیشه کسی که تو انجام کارا و به دوش کشیدن مشکلات پیشقدم شده من بودم، کسی که به جای بقیه حرف خورده، به جای بقیه جواب داده، به جای بقیه توجیه کرده و .

این من بودم که برای لیسانس نخواستم شبانه بخونم گفتم الا و بلا باید روزانه باشه تا به خانواده م فشار مالی نیاد عوضش رشته ی مورد علاقه مو نرفتم.

این من بودم که با ماهی 5 تومن خرجی هم راضی بودم و صدام در نیومد.

این من بودم که تو محل کار مسئولیت دو تا شغل جدا رو به دوش کشیدم و انتظارها رو از خودم چند برابر کردم.

من بودم که همیشه پیش پیش گفتم تولدم به فلان تاریخه نزدیکه کادو نمی خوام. یا گرون میشه من اینو نمی خوام. یا همینو دارم همینو استفاده می کنم. یا دیر میشه دور میشه سوز میشه ساز میشه من با همین شرایط موجود راضی ام همین خوبه همین بسه.

این من بودم که حتی یک ساعت کلاس زبان نرفتم. ساعت ها نشستم پشت سیستم و چشمام رو کور کردم به هوای هزار تومن ذخیره کردن.

 

من همیشه کوتاه اومدم کم خواستم خجالت کشیدم حرف دلمو نزدم مراعات کردم مراقب بودم. تو خندیدنم تو خرج کردنم تو لباس پوشیدنم تو آرایش کردنم.

من صبر کردم صبر کردم صبر کردم صبر کردم و صبر هرشب مثل یه چیکه اشک چکید رو بالشم.

من همه ی این کارا رو کردم هر چند کسی ازم انتظار نداشت هر چند کسی ازم نخواسته بود.

ارثی بود یا باقیمونده ای از کودکی من اینطور بودم. من اینطور بودم چون فکر میکردم راه رستگاریه. که این راه بهتره، مسیرو صاف میکنه.

 

نمی دونم دو سال دیگه همه ی این صبر کردن ها و نخواستن ها و مراعات کردن ها رو حماقت می دونم یا ازشون خوشحال و راضی ام.

نمی دونم، اما امیدوارم کائنات جوابمو به صورت شایسته ای بده.

 

 

 

+آیدا می میرد، ذلت نمی پذیرد. من یا امتحان رو خوب میدم یا میترکم.

 

+در روز هرچقدرم کار انجام بدم اما یادداشتشون نکنم، ته شب حس میکنم هیچ کاری نکردم. بنابراین امروز میخوام کارهای فردا رو بنویسم که تهش اینقدر احساس پوچی بهم دست نده.

 

 


خب اول از نتیجه ش بگم (به هر حال حقتونه بعد از اینکه حدود یک ساله هی زبان زبان ازم میشنوین نتیجه رو بدونین :)) )، بعد برم سر قضیه ی اتوبوس و اینکه چطور رفتم خلاصه تا تهران.

 

امشب نتیجه رو زدن، هر چند نتیجه ی دلخواهم نبود، اما با توجه به چند تا فاکتور میشه گفت بد هم نبود.

من شب قبلش تو اتوبوس بودم و تقریبا میشه گفت خواب خوبی نداشتم. قبل از آزمون کاملا چرت میزدم و کلافه بودم.

بعد سر آزمون، حالا به علت استرس بود یا چی، کل بدنم می لرزید :|

تا حدی که موس رو نمیتونستم نگه دارم :))

توی سه بخش ریدینگ و رایتینگ و لیسنینگ به ترتیب، نسبتا از خودم راضی ام.

اما توی بخش گفتاری، یعنی اسپیکینگ، توی سوال اول و دوم تقریبا به افق خیره شده بودم :))) (کلا این بخش 4 سواله)

خیلی تلاش کردم چند کلمه بگم اما نهایت نفهمیدم چیزایی که میگم معنی دارن یا نه :| (قبلا همین حالتو توی تجربه های بچه ها خونده بودم، اما هیچ وقت باور نمیکردم تا این حد باشه، تا اینکه سر خودم اومد :)) ). در واقع همهمه ی 20 نفری که تو اتاق بودن و تلاش مذبوحانه ای میکردن تا صحبت کنن، باعث شده بود کاملا هول کنم. مخصوصا آقایون که فریاد میکشیدن :)) صداها کاملا برام قاطی شده بود و میشنیدیم اونا دارن چی جواب میدن.

سر سوال سوم و چهارم کمی آرامش خودمو بدست آوردم و سعی کردم تمرکز کنم. و خب تقریبا صحبت کردم و سر تایم تموم کردم.

فکر میکنم اگه از سوال یک و دو هیچ نمره ای بهم نداده باشن، مجموعا نمره ی بخش اسپیکینگم منصفانه باشه :))

 

حدود 24-25 روز وقت دارم که رو ضعف هام کار کنم و ایشالا نتیجه بهتر بشه(البته این وسط واسه امتحان بعدیمم باید بخونم :|)

می دونم که با دعاها یا انرژی های مثبتتون بهم قدرت میدین تا عملکردم بهتر باشه :)

 

+اتوبوس خلاصه پیدا شد. به سختی، اما پیدا شد. هم برای رفت هم برگشت. 

+باید برای آزمون اصلی حتما شب قبلش جایی ساکن بشم. وگرنه خیلی بهم فشار میاد که یه آزمون 3 ساعت و خورده ای رو بدون خواب خوب شب بدم. البته آزمون اصلی دیگه تهران نیست. 

+نمی دونین به دختر مجرد هتل ها اتاق میدن یا نه؟

 

 


کلا آدم آرومی هستین یا همیشه تو تب و تابین؟

برای اینکه به اضطراب خودتون غلبه کنین چکارا میکنین؟

 

من تصمیم گرفتم برم یه دکتر عمومی که قرصی چیزی اگه هست تجویز کنه که روز امتحان اذیت نشم.

از طرفی می دونم که خیلی از گیاهان دارویی هم موثرن اما چون استعدادی تو حفظ اسامی دارویی ندارم یادم میره کدوما بودن.

یه قرصی هم بود. زاناکس؟

فکر کنم اینم میگفتن خوبه.

 

به هر حال اگه این بار هم به خاطر استرس اگه بخوام پایین تر از سطح خودم ظاهر بشم بخشودنی نیست!

 

+هفته ی دیگه کاملا خونه مون شلوغه.خدا رحم کنه بهم.


+آقای محترم شنبه اولین امتحان زبانشو داره؛ برای این بچه مون دعا کنین :| استرس داره :))

من این امتحانو ندارم الحمدالله. 

جفتمون روزی بیست سی بار خدا رو شکر میکنیم که من اینو ندارم وگرنه به احتمال 99 درصد دیگه دیوونه شده بودم؛ از نوع زنجیری :))

واقعا در توانم نبود یه امتحان دیگه به برنامه م اضافه شه و سه تا امتحان زبان داشته باشم.

همینطوریشم حس مفلوک بودن و طفلکی بودن دارم و حس میکنم اینقدر کتک خوردم که بدنم درد میکنه :| :/

 

+به عکسای پارسال پاییز نگاه می کنم که چقدر شاداب تر بودم. یعنی تو عکسا اینقدر خوشحالم که کم مونده از قاب عکس بزنم بیرون خودمو بغل کنم :))

این پاییز که سوخت، امیدوارم پاییز بعدی همونجوری مثل دیوونه ها خوشحال و شاداب باشم :))

 

+همونقدر که توی فارسی توی حرف زدن ضعیفم و جونم درمیاد تا با ناز و ادا! یک جمله بگم و کلا اسلوموشن حرف میزنم، تو انگلیسی هم همینطوره! خدایا!

بیشتر مشکلم سرعت حرف زدنه. یعنی من توی خونه هم میخوام چیزی رو برای کسی توضیح بدم اینقدرررر آروووووم اینقدر یواااااااش اینقدررررر مکث میکنم، که اعصاب خودمم خورد میشه :/

خیلی تلاش میکنم سزعتمو زیاد کنم تو حرف زدن اما زهی خیال باطل که بازم هیچ تغییری نمیکنه. ذاتیه.

از صبح اینقدری تلاش کردم تندتر حرف بزنم فک و دهنم درد گرفته.

 

+دیروز غروب گفتم برم بیرون حال و هوام عوض شه. هم رفت هم برگشت راننده های تاکسی عین دیوونه ها فریاد میزدن و عصبی بودن :| یکیشون حتی به یه پیرزن بیچاره بی احترامی کرد. خیلی دلم سوخت.

فکر کنم مشکلات اقتصادی و اجتماعی به همه فشار آورده و عنان از دست دادن!

 


فکر میکنم اواخر سال 89 بود، که تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم.

اولین بار از زبون دوستم زهرا اسم وبلاگ رو شنیده بودم. اون پرشین بلاگ داشت. منم بار اول میخواستم وبلاگمو در پرشین بلاگ ثبت کنم که یهو مامانم صدا زد که آیداااااااااااا چرا نخوابیدی پس نصفه شب شد که!! منم دستپاچه شدم کامپیوترو خاموش کردم! یعنی تا همین حد بچه ی مثبتی بودم :))

 

چندی گذشت و یه سری مشکلات تو زندگیم به وجود اومده بود که واقعا احساس تنهایی می کردم. حس میکردم باید جایی باشه که بتونم حرفامو توش بنویسم. این شد که این بار تو بلاگفا یه وبلاگ باز کردم. آدرسش دختر صورتی بود. منم مثل همه ی دخترای 19 - 20 ساله تصمیم قطعی بر صورتی بودن داشتم و خب روی اسم وبلاگم تاثیر گذاشته بود!

بعد به همون دلیلی که هر بلاگری تا حالا چندین بار آدرس عوض کرده یا وبلاگ حذف کرده، منم چندین بار وبلاگ عوض کردم و آدرسشونو عوض کردم.

آخرین وبلاگی که در واقع یه دوره ی ترنزیشن برام محسوب میشد شاید باور نکنین اما اسمش جوجه طلایی بود :| واقعا نمی دونم چه فکری کرده بودم که همچین اسمی رو وبلاگم گذاشته بودم :/

این وبلاگم هک شد!! یعنی تو دام یکی از این فیشرها افتاده بودم!

و خب

این شد که برگشتم به همون دختر صورتی، و سال های زیادی توی دختر صورتی نوشتم

من دوستای اصلی م رو توی دختر صورتی پیدا کردم.

دختر صورتی شد نقطه ی عطف و امید من.

روز به روز آدمای بیشتری وبلاگمو می خوندن و برخی اوقات تا پست میذاشتم کمتر از یک ساعت 30 40 تا کامنت می گرفتم

دیگه نوشتن هام جهت پیدا کرده بود و سعی میکردم روزمره نویسیِ صرف نباشه. اونجا فیلم معرفی می کردم، کتاب معرفی می کردم، از اوضاع دانشگاه و درسام می نوشتم و روزی نبود که حداقل دو تا پست نذارم

اگرچه 6 ماه وبلاگم رو به خاطر کنکور ارشد تعطیل کردم (سال 93) اما بعد دوباره قوی تر از قبل به نوشتن برگشتم. ولی چیزی نگذشت که بلاگفا بزرگ ترین ضربه رو به ماها زد و تمام خاطراتمون رو به راحتی نابود کرد. همه ی نوشته ها و دقایق جوونی مون رو.

 

این شد که علی رغم میل باطنیم به بلاگ کوچ کردم و تصمیم گرفتم بشم دختری مستقر در ماه! یعنی معنی اسممو برای اسم وبلاگم انتخاب کردم(آی=ماه + دا=در)

از سال 94 اینجا می نویسم، اما چون هدف اصلی زندگیمو در سال 96 پیدا کردم، ترجیح دادم آرشیو وبلاگ از 96 باشه.

 

من ادعای بلاگر بودن ندارم. بلاگر نیستم. شاید اگه قدیم ها برای نوشته هام خیلی وقت و حوصله میذاشتم و سعی میکردم چیزی که می نویسم ارزش ادبی هم داشته باشه و یا برای کسی مفید باشه؛ اما الان به صورت خودخواسته به حالت روزمره نویسی خالی برگشتم.

 

الان فقط از روزهای پردغدغه م می نویسم تا در نبود فضاهای مجازی دیگه که ازشون باز هم به صورت خودخواسته دور شدم، زیاد احساس تنهایی نکنم.

اینجا از روزهام می نویسم تا یادم نره چه روزهای پر فراز و نشیبی رو گذروندم و میگذرونم!

ممنونم که همراهم هستین و اینجا رو می خونین.

 

این پست رو به دعوت

یکی از دوستان عزیز که در پست قبلی کامنت گذاشتن نوشتم :)

 

 

 


وانتی تو کوچه داد میزنه سبزی دارم سبزی تازه.

من فکرمو بلند بلند تکرار میکنم: کاش من جای این وانتیه بودم. سبزی می فروختم. می رفتم.

خواهرم بلند بلند می خنده.

منم بلند بلند می خندم.

اما جنس خنده هامون فرق می کنه و این رو فقط من می دونم.


دو هفته دیگه امتحان دارم و روزی ۲۵ ساعت می خوابم.

خیلی ناراحتم که چرا اینقدررررر می خوابم

خواب سنگین ها

ازونا که خواب هم میبینم

 

روزها در کنار  اینکه خیلی دارن تند میگذرن اما اصلا هم نمیگذرن. تمام ثانیه های دنیا جمع شده توی هر دقیقه ولی تا چشم بهم میزنم هم شب شده.

متناقض بعیدی شده این روزها

 

+عنوان آقای قمیشیِ جان


چند ماه پیش که رایتینگمو به یه مصحح داده بودم، خیلی تعریف کرده بود و خب راضی بود از عملکردم

این شد که من حسابی غره شده بودم و فضای اتاق برای پرواز من کافی نبود

بعد از ازمون آزمایشی و نمره ی متوسطی که گرفتم، بر آن بر آمدم که اشکال کار رو در بیارم؛ با حالت اینکه اِ وا چرا اینطوری شد.

این شد که امروز در عرض 35 دقیقه یک رایتینگ 647 کلمه ای نوشتم و برای یه مصحح دیگه فرستادم

یک سری ایراداتی از من گرفته که خب بجاست. حدود نمره رو کمی بالاتر از متوسط و رو به خوب گفت

اما از ایراداتی که ازم گرفته جملاتِ خیلی طولانیه. که احتیاجی نیست اینقدر جملات رو به هم بپیجونی و طولانی بنویسی و هی بنویسی و این همه کلمه برای یه رایتینگ زیاده و تو قرار نیست بری جنگ که این همه جمله به هم تابوندی

خلاصه می دونم در مدت زمان باقیمونده کار چندان خاصی نمیشه کرد

اما میخوام یه رایتینگ باز توی تایم بنویسم و برای مصحح اولی بفرستم، ببینم چه وصیتی میکنه در این روزهای آخری

آقای محترم میگه این همه حساسیت به خرج نده، تهش نمره ت خوب میشه

اما نمی دونم چرا برای من نمره ی این بخش اینقدر مهم و حیاتی شده. شاید به خاطر نمره های خمپاره خورده ی بچه هاست که اخیرا نمراتشون به طرز عجیبی خیلی پایین شده.

 

+دندون درد داره منو می کشه. تمام فک و دهنم درد میکنه و صورتم بی حسه. تشخیص خانواده اینه که عفونت کرده دندونای عقلم جفت با هم. فردا قراره برم دکتر. البته که فعلا هیچ کاری رو دندونام انجام نمیدم؛ فعلا قرصی چیزی بهم بده که این روزها رو زنده بگذرونم.

 

 

 


سریال گیله وا رو ببینین. هر شب شبکه ی 3 ، حوالی ساعت 9 شب.

حداقل میشه گفت به شعور مخاطب احترام گذاشتن و مثل ستایش ملت رو یه مشت فرض نکردن.

هر چند بازیگرها چون گیلک نیستن نمی تونن نقش یک گیلک رو واقعا ایفا کنن. اما خب رفتار غلیظ رو اگه بخوان نشون بدن احتمالا فقط مخاطبشون همین گیلانی ها باشن و برای بقیه ی قومیت ها جذابیت نداره.

اما نکات خوبی رو رعایت کردن:

گیلک ها غذا رو با دست میخورن. مخصوصا غذاهای محلی رو. در زمان های قدیم از قاشق به ندرت استفاده میشده. هنوز هم مادرم و دایی هام ترجیحشون برای غذاهای محلی و جمع های خانوادگی با دست غذا خوردنه.

 

گیلک ها در زمان های قدیم برای صبحانه هم برنج می خوردن (اگر اشتباه نکنم در یک صحنه از سریال هم نشان داده شد). همونطور که میدونین گیلان سرزمین برنج هست و احتمالا چون در قدیم نان کمیاب تر بوده، این انتخاب رو ترجیح دادن. مادرم میگه ما وقتی بچه بودیم شاید ماهی یک بار نان می خوردیم و بقیه ی وعده های غذاییمون دائما برنج بود. هنوز هم پیرمردها و پیرزن های سن بالا، برای صبحانه برنج میخورن.

 

همونطور که توی فیلم میبینین، تزئیین خونه ی گیلک ها در روستا، سیرهای ریسه شده و پیازهای ریسه شده هست که به ایوان یا آشپزخونه وصل میکنند و در زمان نیاز استفاده ش می کنند. الان هر چند خونه ی ما در روستا نیست اما در آشپزخانه ی ما هم یک ریسه سیر و پیاز آویزوونه :)

 

پسرهای روستایی همینقدر لاغر و تیز و بز هستند. چون کار اصلیشون کشاورزیه و به خاطر کار زیاد، دیگه چربی اضافه ای توی بدنشون نمی مونه.

 

این ها نکته های خوبی بود که توی سریال دیدم و نشون دهنده ی زندگی یک گیلک واقعی بود.

هر چند از انتخاب حمیدرضا پگاه تعجب میکنم. یا کاش حداقل تمرین میکرد به لهجه ی غلیظ فارسیش کمی لهجه ی گیلکی بده! و اینکه امشب از گریم میرزا کوچک خان (بهروز شعیبی) هم خوشم نیومد، حالا شاید در قسمت های بعد بهتر بشه.

خلاصه که سریال رو ببینین و اگه دیدین و خوشتون اومد یاد من بیفتین :)

 

+راستی، اگه گذرتون به رشت افتاد،

موزه ی میراث روستایی رو به هیچ وجه از دست ندین. همون موزه ای که لوکیشین بیشتر فیلم هاست!

 

 

 

 

 


.

تا این حد تباه شدم که از سرگرمی هام نگاه کردن به عکس پروفایل تلگرام مردمه

حتی به عنوان پایگاه خبری هم ازش استفاده میکنم

که عهههه فلانی دفاع کرد، عههههه فلانی شوهر کرد، ببین ببین بچه ش دنیا اومد، اِ وااااااا لابد از دوست پسرش جدا شده 

حالا باز فامیل و دوست و آشنا یه طرف

پروفایل مردم غریبه رو هم نگاه میکنم تو این گروه ها. بعد تو ذهنم نقدش میکنم که آیا خوشگله یا نه، مهربونه یا نه، خوش لباس و خوش سلیقه ست یا نه، درسخونه یا نه.

کاش مثل قدیم هنوز فرهیخته بودم :| این از پست وبلاگ نوشتنم، اون از سرگرمی هام :|


دیشب رو تختم مشغول کار با گوشیم بودم که دیدم قرقاولمون شروع به خوندن کرد اونم به صورت ممتد. عجیب بود که نصفه شبی بخواد اینجوری بخونه.

وسط تعجب کردنم بودم که که دیدم تختم میلرزه و پنجره ی بالای سرم!

هیچ یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری ترسیدم کی بوده.

فقط میدونم گوشی رو پرت کردم و فرار کردم!

مامان خواب بود و چون رو زمین خوابیده بود اصلا متوجه ی زله نشده بود و فکر میکرد من خواب دیدم.

فقط موفق شد من رو که البسه ی ناقابلی به تن داشتم و به سمت پارکینگ در حال فرار بودم رو بگیره که همین طوری نرم توی کوچه و آبروی چندین و چندساله مون رو به باد ندم :|

همینطوری هم مدام در حال قسم خوردن بودم که به خدا خواب نبودم و خواب ندیدم و واقعا زله بوده!

مامان با زور و زحمت منو آورد خونه و بهم آب قند داد. واقعا باعث تاسفه به جای اینکه من مراقب مامان باشم اون بهم آب قند میده.

تا یک ساعت می لرزیدم و تا ساعت 4 5 صبح خوابم نبرد.

با اینکه مرکز اصلی زله گیلان نبوده و تبریز بوده، خیلی خیلی ترسیدم.

به این فکر کردم که اگه خونه رو سرم خراب میشد؛ واقعا دیگه تافل و بقیه ی چیزا معنایی نداشت.

این تلنگر خوبی بود که بدونم واقعا هیچی ارزش این همه غصه خوردن رو نداره چون زندگیمم به مویی بنده و اصلا از ثانیه ی بعدی خبر ندارم.

خدا عاقبت هممون رو به خیر کنه.

 

+زنگ زدم خواهر زاده کوچیکه که تبریز دانشجوعه. گفت شدت زله خیلی زیاد بوده و رفتن به حیاط خوابگاه و هوا هم به شدت سرده. چقدر بده یه تیکه از قلب آدم یه شهر دیگه باشه و آدم همش دلش آویزوون باشه که این بچه تنها تو خوابگاست.

 


چند تا کانال توی یوتیوب هست که من خیلی دوسشون دارم و نوتیفیکیشنشون رو فعال کردم تا هر وقت پست جدیدی میذارن بهم اطلاع بده.

 

اولی کانال What If هست. من واقعا از پست هاش لذت می برم. مخصوصا لحن صحبت گوینده ش. محتواش اینجوریه که گوینده یه حالت تخیلی از مسائل علمی رو در نظر میگیره و عواقبش رو پیش بینی می کنه. مثلا چه اتفاقی می افتاد اگه گوشی های هوشمند در دهه ی 60 اختراع می شدن؟ لحن گوینده خیلی با نمک و هیجان انگیزه و مجبورت میکنه تا آخرش رو گوش بدی. همینطوری تصاویر جذاب مختلفی هم مرتبط با موضوع پخش میشه که خیلی به جذابیت قضیه اضافه میکنن. یه سری دیگه از تاپیک هاش اینطوری ان: چی میشه اگه یه خورشید دیگه وارد سولار سیستم بشن؟ چی میشه اگه هیچ اصطکاکی برای مدت یک دقیقه وجود نداشته باشه؟ چی میشه اگه همه ی پشه ها رو بکشیم؟

طول ویدئوهاش هم بین 4 تا 5 دقیقه هست.

 

کانال بعدی هم که خیلی دوسش دارم، کانال TED-ED هست. من فکر نمیکنم این کانال با اون کانال تد معروف(که افراد مختلف میان و سخنرانی می کنن) ارتباطی داشته باشه. اما در هر حال یه کانال فوق العاده ست. تصاویر این کانال به صورت گرافیکی و کارتونی هستن و سبکشون یه ذره متفاوت و کمی عجیبه. ببینین چقدر جالب که برای هر مبحثی یه کارتون 5 یا 6 دقیقه ای می سازن، نه؟ مسلما وقت و هزینه ی زیادی میبره، خیلی دوست دارم بدونم اسپانسرش کجاست. در هر حال؛ این هم مسائل علمی رو با کارتون توضیح میدن. خیلی اوقات تاریخچه ی یه قضیه رو. که مثلا فلان بیماری چطور شد که طرز درمانش کشف شد. یا یه آزمایش علمی رو توضیح میدن که نتایج مهمی داشته. یا برخی اوقات مسائل تاریخی رو بازگو میکنن.

کانال خیلی مفیده، فقط برخی اوقات یه مقدار سطح کلماتی که استفاده میکنه، از کانال قبلی پیشرفته تره و کلا دُز علمی قضیه چون بالاتره، نیاز به تمرکز بیشتری داره.

 

 

کانال بعدی هم کانال Top Think هست. همونطور که از اسمش مشخصه، مسائل روانشناسی و رفتاری رو بررسی می کنه، باز هم همراه با انیمیشن. مسائل رو هم به صورت نکته ای و دسته بندی شده عنوان میکنه. طول ویدئوهاش کمی طولانی تره، 10 دقیقه. میتونین توی دو وعده صرف کنین! عوان هاش اینطوری ان که مثلا 5 راه برای مقابله با تنبلی. یا 7 راز برای مستر شدن در سلف-کنترل.

 

 

خب این سه تا کانال در یوتیوب که من خیلی دوسشون دارم و این روزا روزی 5 دقیقه یا 6 دقیقه باهاشون وقت گذروندم. مسلما کانال خوب زیاده، اما اگه دوست داشتین، به این کانالا هم دوست داشتین سر بزنین. با فعال کردن زیرنویس ویدئوها هر جا بخواین می تونین پازش کنین و دنبال کلمه ای که بلد نیستین بگردین.

 

شما هم اگه کانال جذابی میشناسین در یوتیوب معرفی کنین :)

 


امروز نمره ی تافل م اومد. تا نمره م نمیومد دست و دلم نمی رفت پست بذارم

خب. راستش مینیمم دانشگاه ها رو پاس میکنه و همین برام کافی بود

راستش تقریبا باورم نمیشه که پروژه ی تافل تموم شده باشه؛ یا حداقل فعلا تموم شده مگر اینکه جایی ازم نمره ی بالاتر بخوان که همچین چیزی بعیده وقتی خودشون مینیمم رو تعیین کردن.

آقای محترم میگه باید به خودت افتخار کنی که دست تنها اونم برای اولین بار همچین نمره ای آوردی،

خواهرم میگه باعث افتخار مایی!!

داداشم میگه بهت افتخار میکنم!!

کلا خانواده م جمع شدن واسه من دست و هورا میکشن انگار که مثلا غولی چیزی کشته باشم؛ ولی من قیافه م خنثی هست و به این فکر میکنم که بهار زودتر بیاد.

 

الان باید انرژیمو جمع کنم برای امتحان بعدی بخونم. مرسی که همچنان بهم انرژی مثبت میدین و برام دعا می کنین که از این یکی هم جون سالم به در ببرم.

 

 


دیروز دارالترجمه تماس گرفته بود؛ من ندیده بودم. دوباره که خودم تماس گرفتم مسئولش رفته بود و قرار شد امروز صبح باهام تماس بگیرن.

بعد من دیشب از لحظه ای که به خواب رفتم توی خواب منتظر بودم باهام تماس گرفته بشه :| یعنی میخوام بگم همچین مرکز خرید شلوغ و پرآشوبیه ذهنم.

بعد همینطوری صبح تو خواب تصمیم گرفتم خودم دوباره زنگ بزنم بگم چیکار داشتین.

از اون ور خودِ عاقلم بهم نهیب زد بس کن این بچه بازی ها رو؛ واسه چی اینقدر تو هول و بلایی آخه :/

همینطوری با خودم در جدال بودم که گوشی زنگ خورد.

دارالترجمه بود و خانم مترجم بهم گفت که برای چک کردن نهایی چون نت قطعه نمی تونم برات ایمیل کنم و خودت باید بیای بگیری.

گفتم من شهرستانم سختمه تو این هوا بیام. پیام رسان داخلی ندارین از گوشی برام بفرستین؟ 

اما ظاهرا یا بلد نبود یا نمیخواست از گوشی اطلاعات رو برام بفرسته.

دیگه نهایتا جفتمون دعا کردیم تا فردا نت وصل بشه :|

که اگه وصل نشه، مجبورم آقای محترم رو به ناحیه اعزام کنم.

اما در هر حال چه فرقی میکنه؟ وقتی نت وصل نباشه، ترجمه ی مدارکم به چه کارم میاد!

آقای محترم میگه تا فردا وصل میشه اینترنت. چقدر دوست دارم به حرفش خوشبین باشم.

 


دارم فکر میکنم که اگه تصمیم بگیرن این قطعی ها ادامه داشته باشه چی.

که مثلا از فرصت ددلاین ها بگذره و من هر روز فقط به بلاگ و بازار و ایتا دسترسی داشته باشم چی.

همه ی کارام مونده. کلی کار دارم که همه شون به سرچ وابسته ان. درس خوندنم هم.

می دونم فقط من نیستم؛ اما غصه ش یه جوری رو دلم سنگینه که واقعا از خودم متنفرم چرا باید توی این نقطه از دنیا بدنیا میومدم؛ هر چند که خودم بی خبر بوده باشم.

جودی ابوت توی یکی از نامه هاش میگه ادم تا وقتی لذت و طعم چیزی رو نچشیده، فقدان رو متوجه نمیشه. اما امان از روزی که بدونی میتونی چیزی رو داشته باشی

کاش اون دختر سیاهپوست توی جنگل های افریقا بودم که با حلقه گردنشو میبنده تا گردنش دراز بشه و توی گوش و بینی و لبش حلقه های تزیینیه، خبری از هیچ جای دنیا نداره و راحت زندگی میکنه.

کاش همون دختر آفریقایی بودم اما این روزای پر فشار رو تحمل نمیکردم.

 

+خدایا واقعا هیچ نظری نداری اینقدر بدبختی میکشیم؟ عجیبه اینقدر سکوتت و اروم نشستنت. یه طوفان نوح لازم داریم.

 


+از غصه ی زیاد، دیشب ۹ شب شروع کردم به خوابیدن، ۹ صبح پاشدم. توانایی داشتم ادامه شم بخوابم.

+بعد از مدت ها (۸ ماه) خواستم برگردم به اینستاگرام، وارد نشد.

+برادر برای ماموریت مشهد هست. میخواد برگرده پرواز نیست.

+مامان مریضه. از خودم بدم میاد که براش دختر خوبی نتونستم باشم و نمیتونم براش کسی رو  بگیرم که دست به سیاه و سفید نزنه.

+خدایا، واقعا دیگه نتیجه برام مهم نیست. میخوام به ده سال بعد برسم؛ همین.

+خسته ام.

 


اصل قضیه اینه که اگه نتونم برای امتحان ماه اینده م حداقل نمره رو بگیرم، تمام تلاش های این مدتم پوچ میشه.

خستگی چند ماه گذشته + نگرفتن اون نمره ی رویایی توی تافل که براش زحمت کشیده بودم + اعصاب خوردی های این چند روز گذشته؛ باعث شده بیش از پیش سست و کرخت بشم.

در نتیجه اینکه تا لنگ ظهر میخوابم و موقع درس خوندن هم حواسم پرته.

خواهرم امشب بهم گفت همیشه فرق و تو و بقیه آدما در این بوده که دیرتر خسته میشی؛ اینو یادت نره.

فکر کردن به این جمله شاید باعث بشه کمی خودمو جمع و جور کنم.

 

+ حس می کنم وبلاگ دیگه مکان امنی برام نیست برای همه ی حرفام. چون به احتمال ۹۰ درصد دست فامیل و اشنا هم هست؛ هر چند که توی سکوت باشن. بهرحال فک کنم همه بدونن aidainmoon من هستم و با یه سرچ کوچیک هم راحت میشه به اینجا رسید. منم که نمیتونم از وبلاگ چندین ساله م دست بکشم؛ در نتیجه مطالب خیلی خصوصی تر میرن تو پست های رمز دار و عمومی تر ها ازاد میمونن.

 


بعد از اینکه فایل ترجمه شده رو نگاه کردم و در نهایت تعجب دیدم که فقط اسم و فامیلم درست نوشته شده؛ برای اقای محترم نوشتم که مردممون به حرام خوری عادت کردن.

توی ریزنمرات ارشدم همه ی نمرات اشتباه وارد شده.

توی دانشنامه به جای her نوشتن his.

یهویی وسط ریز نمرات یه درس اصلا وارد نشده.

ظاهرا بعضی جاها که ترجمه براشون سخت بوده ترجمه نشده.

اسم دانشگام اشتباه نوشته شده.

و هزار تا ایراد ریز و درشت دیگه.

 

دوباره خودم از نو نشستم همه رو درست کردم تا بهشون بگم برام اصلاح کنن!

حیف از این همه پولی که به خاطر یه مُهر باید بریزم تو جیب دارالترجمه.

 

+من که گوگل ندارم سرچ کنم؛ اما بعید بدونم دوره روزانه بشه daily :| (الان برام اینطور ترجمه کردن)

من خودم ترجمه ش می کنم tuition waiver حالا باز نمی دونم توی مدارک رسمی چی ترجمه ش می کنن.

 

 


فکر کنم یک سالی میشه که دانشگاه نرفتم. 

با استادم هماهنگ نکردم؛ اما فردا احتمالا برم پیشش. اندازه یک ربع که دیگه باید وقت داشته باشه برام.

دلشوره دارم.

 

فایل ترجمه رو دوباره چک کردم و توی ذهنم بیشتر از ده بار با مترجم دعوا گرفتم.

 

دارم به این فکر میکنم که چرا بین انتخاب چند گزینه هیچ وقت شانسی نداشته ام توی تست ها و امتحان ها؛ و همچنین چرا وقتی دو تا دارالترجمه جلوی چشمم بود بدترین رو انتخاب کردم.

 

متاسفانه اقای محترم گرفت خوابید زود و دیگه فرصتی نشد در مورد این قضایای حیاتی !! و مشغولیت های ذهنی باهاش صحبتی بکنم.

 

ساعت نه تنها از ۱۲ ، بلکه از یک هم گذشت. اما اینترنت وصل نشد. لعنت.

 

 

 


قضیه اینه که من همه چیزو بیش از اندازه سخت می گیرم.

توی آزمایشگاه آب، وقتی مشغول یادگیری بودم، یه جوری کارو جدی گرفته بودم که دختری که بهم یاد می داد از این همه پافشاری و تب و تابم برای یادگیری اون آزمایش های نسبتا ساده، به تعجب افتاده بود.

 

رفته بودم عکس دندادن پزشکی بگیرم. عکس بردار گفت اینو محکم با دندونات فشار بده. بعد نمی دونم چه حالتی تو چهره م دید و گفت سختش نکن چیزی نیست!

 

یکشنبه وقتی رفتم دانشگاه اونم وقتی قبلش 10 تا صلوات فرستادم از استرس؛ استادم تا منو دید با خنده گفت خب همینو پشت تلفن میگفتی برات انجام میدادم! چرا اومدی تا دانشگاه!

 

کل زندگیم رو با محدودیت های ذهنی مسخره گذروندم. بعیده منبعد فرجی در من رخ بده.

بله آیدا خانم، هی سخت بگیر هی سخت بگیر ببین تهش به کجا میرسی بیچاره.

 

+ دیروز صدای نوت ایمیل یاهو اومد. دیدم از دانشگاست. که بابت فلان مقاله ی ژورنالی که دادی می خوایم بهت اعتبار تشویقی بدیم و بیا این فرم رو پر کن. اول نفهمیدم اعتبار تشویقی معنیش چیه. بعد که رفتم فرم رو پر کردم دیدم ظاهرا قضیه به مادیات برمیگرده و مثل هر انسان فانی دیگه ای خوشحال شدم که قراره بهم پول بدن :| حالا خوبه 30 هزار تومن باشه :))

 

 


دیشب یه قسمت مهم از کارو انجام دادم و امروز دادمش برای تصحیح.

خیلی از چیزی که نوشتم راضی ام و توی تصحیح هم موارد گرامری کمی برطرف شده و جایگزینی فعل ها. ظاهرا از لحاظ مفهومی خوب پیش رفت و منطقی نوشتمش.

حس می کنم باری از رو دوشم برداشته شده. جمعه اون یکی بخش کارو انجام میدم.

 

دشمن عزیز دوباره برگشته (فردا تو شهرمون شایع میشه که آیدا با یکی دشمنی خونی داره :||)

به خاطر همین دوباره نشستن پشت سیستم برام سخت شده

با قرص و اینا خودمو دارم حفظ می کنم و سعی میکنم گردنبد ببندم که خیلی سختمه.

 

من نمی دونم ته این راه چی میشه. اما حداقل خودم دیگه عذاب وجدان ندارم بابتش.

 

+برگشتن به اینستاگرام به اندازه ی کافی خوشحالم نکرد.

 


مامان عصر رفته مراسم ختم و شب برگشته میگه فلانی رو دیدم(همسایه ی سابق)

که تبریک گفته که مبارکه آیدا ازدواج کرده :| مامانم تعجب کردم که کِی ازدواج کرده من خبر ندارم :||

مامان پرسیده حالا به شما کی گفته؟

طرف گفته فلانی(که میشه دوست نزدیک تر مامانم و عجیبه که خودش چرا از مامان نپرسیده)

 

حالا ما نمی دونیم قضیه چیه و کی این حرف رو دهن به دهن کرده و کلا چه نفعی برای چه کسی داره که من شوهر کردم یا نه؛

اما واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تا همیشه ی دنیا جهان سومی باقی می مونیم چون صحبت کردن در مورد زندگی شخصی دیگران و حتی بدتر از اون شایعه پراکنی در مقیاس شهرستانی! برامون جذاب و لذتبخشه.

 

+خیلی برام آزاردهنده ست که حس میکنم خیلی ها منتظرن ببینن من دارم چیکار میکنم. اصلا حس خوبی نیست.

+وبلاگ امن نیست. چه وحشتناک.

+احتمالا با کتابا ازدواج کردم! چه حرف مسخره ای برای کسی که ماهی به زور یک بار از خونه میره بیرون و صبح تا شب تو اتاقش خودشو حبس کرده.


اگه بخوام در مورد مطلب جدیدی حرف بزنم اینه که پنجره رو 20 سانتی باز گذاشتم و گوشه ای از اتاق نشستم که وقتی باد سرد میاد تو، محکم بخوره به صورتم! صدای بارون رو هم می شنوم.

تنها بدی پاییز و زمستون اینه که 4 عصر شب میشه و تو فکر میکنی از دنیا عقب موندی. اما خوبیش هم لباسای گرم و پفیه. سوپ های داغه. آش های یهویی ای هست که مامان یهو هوس میکنه و در عرض دو ساعت آماده ش میکنه. خوابیدن ِ بهتر و با کیفیت تره بدون حس زجرآور عرق کردن یا زیر باد کولر خشک شدن. 

مامان من چهار تا بچه داره که هر کدوم سوی زندگی خودشون هستن(به جز من) و هر شب فقط میمونه جمع دو نفره ی من و مامان. سعی میکنم ازش خوب نگهداری کنم و قدرشو بدونم توی این شب های سرد.

امروز به مامانم گفتم چرا هیچ پاییز زمستونی نیومد که با خیالت راحت یه لیوان چای بریزم و با یه تیکه کیک کاکائویی در حالیکه از بارش برف و بارون پشت پنجره لذت میبرم، از خودم پذیرایی کنم؟

مامان گفت زندگی ای هست که خودت برای خودت ساختی. راست میگفت.

کاش یکیتون بیاد دلداری بده که هیچ وقت هیچ آرامش محضی وجود نداره.

 

همین. حرف دیگه ای ندارم.


دیروز بعد از فکر کنم دو هفته از خونه رفتم بیرون. یه کار مهم داشتم و خب یه سری چیزا می خواستم.

هر کی منو از نزدیک میشناسه میدونه چقدر عاشق خوراکی و خرید کردن براش هستم. اما یه مدته که خرید خوراکی های فانتزی تر رو حذف کردم.

دیروز یادم افتاد که دلم ذرت مکزیکی می خواسته. گفتم وسایلش رو بگیرم تا ورژن سالم ترش رو توی خونه درست کنم.

هر کی هم دوباره منو میشناسه میدونه من به صورت عادی یه سری خوراکی ها رو اصلا نمیذاشتم از یخچال کم بشه. مثل قارچ و پنیر پیتزا و . اما دوباره به علت تزکیه ی نفس خیلی مراقبت می کنم که چیزایی که واقعا واجب نیست نخرم.

القصه، دیروز رفتم سوپر مارکت که یه بسته شکلات تلخ، یه قوطی کنسرو ذرت، یه بسته پنیر پیتزا و قارچ و کالباس بگیرم. همینطور پنیر صبحانه ای که مامان سفارش کرده بود. تقریبا آخرای خریدم بود که متوجه ی یه نگاه سنگین شدم دیدم یه خانمی که قیافه ی آبرومندی داره اما مانتو و لباساش چندان نو نیست، داره خریدمو نگاه می کنه :( بعد از آقای فروشنده پرسید این کالباس چنده؟ میتونم چیپسمو پس بدم کالباس بردارم؟ (فقط یه بیسکوییت و یه چیپس دستش بود) :(

نمی دونم یا من زیادی روحیه م حساس شده یا واقعا اوضاع خیلی خرابه.

من چیکار می تونستم بکنم؟ حتی اینقدر درگیر فکرای متناقض شدم که چند لحظه تو بهت فرو رفتم.

من که خودم روزهای زیادیه خودمو تو خونه حبس کردم و حتی تهش نمی دونم چی میشه. منی که هیچ کمکی نمی تونم به کسی بکنم. 

همیشه وقتی بچه بودم دلم می خواست یه روزی بتونم به آدمای دیگه و مخصوصا به بچه هایی که دلشون میخواد درس بخونن و پیشرفت کنن اما امکانات ندارن کمک کنم. 

هنوز اینجام و هیچ کاری از پیش نبردم. هنوز نتونستم به فقر کسی کمک کنم. هنوز نتونستم مفید باشم.

چقدر بده که آدم نمی دونه چی قراره پیش بیاد و میتونه به اهدافش برسه یا نه.

 

+ قراره عجیب ترین امتحان دنیا رو هفته ی بعد بعدم. عجیب ازین لحاظ که یادم نمیاد امتحانی اینقدر مهم بوده باشه و من اینقدر نشده باشه که براش آماده بشم.

امیدوارم هفته ی بعد حالم این موقع خوب باشه.

 

 


با این استادم که مال دوره ی کارشناسیه، قبلا حرف زده بودم برای توصیه نامه و کلی هم تشویق کرده بود.

تا اینکه ته صحبت گفت باشه برات متنو مینویسم مهر و امضا میکنم میدم دستت.

من گفتم استاد این نوع توصیه نامه به این شکل نیست. براتون لینک الکترونیکی میفرسته همون دانشگاه، شما متنو کپی پیست میکنین فقط و تهش یه اوکی نهایی میزنین.

(مثلا 10 15 سال پیش اساتید دستی توصیه نامه می دادن، اما احتمالا الان برای اینکه درصد تقلب کم بشه، الکترونیکی شده و فکر کنم کمتر جایی هست که به فرمت قدیم بخواد کار کنه)

امروز بهش زنگ زدم که برادر چی شد پس.

گفت سرم شلوغه بابت کلاسا بمونه آخر هفته :| حالا تازه امروز یکشنبه ست. تااااا پنجشنبه جمعه یعنی اندازه ی 5 دقیقه وقت نداری پدر جان؟

یعنی فکر میکنم اصلا با واژه ی ددلاین آشنایی ندارن ایشون.

حالا اون روز که رفته بودم دانشگاه خوب شد به عقلم رسید با دو تا استاد زاپاس هم حرف زدم که احیانا یکیشون نتونه، دستم خالی نمونه.

حالا می دونم نباید از دست استادم ناراحت بشم چون بهرحال اونام کلی مشغله دارن. اما هی اینجا نشستم فکر میکنم که نباید بهم میگفته آخر هفته اونم وقتی امروز تازه یکشنبه ست.

یعنی فقط مشکل امتحان دادن و گرفتن یه نمره ی حداقلی نیست.

هزار تا بالا پایین دیگه داره این مسیر.

دارالترجمه دوباره انرژیم نکشید که بهم بهتون برای بار سوم هم اشتباه کرده بودن توی his her تا اینکه من زنگ زدم داد و بیداد و گریه ! کردم تا دیگه درست شد.

الانم اینم توصیه نامه.

دیگه ببینیم چی پیش میاد.

 

+توصیه نامه یه ضمانتی هست که محل کار یا اساتید به دانشجو میدن، تا به دانشگاه مقصد بگن ما با این فرد کار کردیم قبلا و ازش راضی هستیم و مثلا فلان مهارتا رو داره و وقت شناسه و کار گروهی بلده و اینا. بابت همین خیلی مهمه که کسی که توصیه ت میکنه تو رو بشناسه و خوب بنویسه برات و .

 

 

 

 


یعنی من یک سال مداومه دارم هی به سوالات تکراری جواب میدم.

تهش یا باز حالیشون نمیشه، یا قضیه رو نمیگیرن و باز یه سوال هپرا تر میپرسن.

یا اصلا فراموش میکنن بعد دوباره دفعه ی بعد روز از نو و

خدایا رحمی. این بازی رو تمومش کن این هفته؛ به ستوه اومدم

من این مدت صبر ایوب به آپشن هام اضافه شده اما نتیجه ش تپش قلب و لرزش بدن و عصبی شدن مفرط و مداومه.

 


کل امروز رو سر درد داشتم و چندین مدل قرص خوردم. تمام بدنم داره میشکنه و دهنم بدمزه ست. بیش از ده دقیقه که به مونیتور خیره میشم سر گیجه و . .

نمی دونم آنفولانزائه یا فشار یا چی!

حالا بهرحال تو حال مرگ هم باشم باید برم امتحانو بدم. فردا شب میرم تهران.

 

+ اینجا بهتر شد؟ از آقای  خواستم بهم یاد بده که فونت را چطور بزرگ کنم. چون جدا برای منم ریز بود و چشمام اذیت میشد.

 


مامان امسال بادوم کاشته بود و من هیج سالی توی عمرم به اندازه ی امسال بادوم زمینی نخوردم.

بادوم های خیلی درشت و قشنگ و خوش طعم.

فکر میکنم بابت این نعمتی که امسال داشتم از خدا تشکر نکرده بودم.

خدایا مرسی که اینقدر مهربونی و به ما امسال یه عالمه بادوم ِ خوشگل کادو دادی.

 

+به بادوم ها آب نمک می زنیم و بعد میذاریم داخل فر. کاملا مثل بادوم های بیرون میشه؛ حتی بهتر.


.

بچه ها ممنون که حالمو می پرسین.

من حالم خوبه

فقط نمی خوام این حجم از ناامیدی و خستیگمو با شما در میون بذارم برای همینه که پست نمی ذارم.

میگن ذکر مصیبت اون رو زیاد میکنه، به خاطر همین میخوام از زیاد شدن نکات منفی تو ذهنم جلوگیری کنم.

اوضاع مالی، اوضاع کشور، خوب پیش نرفتن کارام،

همه و همه منو خسته و کلافه کرده.

ممنون که مثل همیشه بهم لطف دارین و بهم مهربونی می کنین.

امیدوارم به زودی شاد و سرحال بشم.

 


امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود.

این حجم از ناراحتی و غصه و اشک های گاه و بی گاهم از کنترلم خارجه.

آهکاش زنده بودین خواهران و برادرانم.

دریغ و افسوس.

هیچ وقت فکر نمیکردم از کشور و ملیتم اینقدر خجالت بکشم.

گناه ما چی بوده که نباید رنگ آرامش رو ببینیم.


به جای اینکه استرس امتحان داشته باشم،

از این سفر ِ توفیق ِ اجباری شده خوشحالم!!

دارم می روم تبریز. فردا.

حالا یک دور لغت مرور میکنم، یک دور کلاه و دستکش می گذارم توی کوله ام. پنج تا فرمول نگاه می کنم، از یاهو آب و هوای تبریز را چک می کنم.

ایمیل را باز می کنم که دریافتی ها را چک کنم؛ اما باز می روم توی مپ ببینم فاصله ی بازار تبریز تا هتلم چند دقیقه است!

بعد به این فکر میکنم اگر توی راه به اتوبوس موشک بخورد چه!!!

یا مثلا اتوبوس بلغزد وسط دره!

بعد باز هم می گویم بی خیال: مهم اینه که تنها داری میری سفر! و بعد باز هم توی دلم ذوق میکنم.

تا حالا تبریز نرفته ام و خب می دانم هم به خاطر برف و بوران و کوران جایی نمی شود رفت. اما از این خوشحالم که دارم اولین سفر "تنهایی" رسمی زندگی ام را انجام می دهم؛ حالا هرچقدر هم که مامان هی دلواپس باشد و نگران.

 

+امسال سال پر سفری بوده. خرداد به خاطر مصاحبه ی دکترای داداش رفتم کاشان. آبان به خاطر تافل رفتم زنجان. و الان هم بخاطر GRE دارم می روم تبریز!

 

 


هیچ وقت مترجمی رو دوست نداشتم.

راستش کلماتم نمیاد. یعنی متن رو میخونم حالیمم میشه اما معادل فارسی پیدا کردنش و تایپ کردنش رو حوصله م نمیکشه.

اما بعضی مواقع آدم ناگزیره.

جمعه ی پیش سرچ کردم استخدام مترجم. اولین سایتی که اومد، رزومه بارگذاری کردم. فرداش بهم زنگ زدن. از شرکتش بود، دختر گفت نرخ فلان قدر قبول میکنی؟ گفتم تماس میگیرم. تماس گرفتم گفتم اوکی منتها من تا سه شنبه نیستم. اون گفت باشه پس الان برات سه تا مقاله ارسال میکنم، برگشتی انجام بده. گفتم پرداخت به چه صورته؟ سکوت کرد :| احتمالا خوشش نیومد. اما من حقم بود بدونم. خلاصه تته پته کرد و قطع کرد.

منم خوشم نیومد پیگیر بشم. چون اصلا از روال کارشون خوشم نیومده بود.

تا که امروز، دوباره از گوگل یه دارالترجمه پیدا کردم.

این همه چیش خیلی خوب و اصولی بود.

اولش یه آزمون دادم که بخش لغاتش تقریبا مثل لغات GRE بود اما صورت سوالا خیلی ساده تر بود. گرامرش هم کلا ساده بود.

یک ساعت و نیم آزمونش طول کشید و با نمره ی بالایی قبول شدم.

بعد مرحله ی بعدی داشت. که باید متن ترجمه می کردیم. توی تایم محدود.

اون آزمونم دادم(مربوط به متون عمومی).

دو ساعت پیش اس ام اس اومد که تبریک میگیم قبول شدین حالا می تونین پروژه بردارین.

 

کلا نمی صرفه. چون مثلا اگه قیمت پروژه ای 222 هزار تومن باشه، به تو فقط 140 هزار تومن می رسه.

 

اما در هر حال، برای منی که طاقت بیکاری رو ندارم، نمی خوام جایی به صورت دائم مشغول بشم  و به پول هم احتیاج دارم، آب باریکه ی خوبیه.

 

امشب برای بخش شیمی هم آزمون دادم که احتمالا جوابش فردا بیاد. هر چقدر تو بخش های بیشتری آدم بتونه آزمون بده و قبول بشه، شانس اینکه بیشتر پروژه برداره بیشتره.

 

کسب و کار جدیدم پررونق!


سلام بچه ها!

من از تبریز برگشتم.

البته کسایی که در اینستاگرام منو دارن گزارش لحظه به لحظه رو دیدن و حسابی اعصابشونو خط خطی کردم :))

شنبه شب حرکت کردم و فردا ۱۰ صبح تبریز بودم. بعد رفتم هتلی که رزرو کرده بودم اما گفتن تحویل ساعت ۲ هست.

من گفتم از زمان استفاده بکنم بنابراین رفتم خانه ی پروین اعتصامی‌. هوا هم برفی بود و حسابی لذت بردم.

بعد از اینجا دوباره پرسان پرسان خانه ی قاجارو پیدا کردم که خیلی قشنگ بود.

عکسای این دو سکشنو تو اینستا گذاشتم.

بعد چون تو گوگل دیده بودم بازار تبریز خیلی قشنگه، تاکسی نشستم به اون سمت.

رفتم داخل بازار اما راستش هیچیش نظرمو جلب نکرد. حالا احتمال اینکه قسمت اشتباهیش هم رفته باشم کم نیست. رفتم یه دوری زدم داخلش. اما دیگه حسابی هم خسته بودم. به صورت اتفاقی از سمتی در اومدم که به هتل نزدیک بود. مجدد یه تاکسی گرفتم برای هتل.

همونجا ناهار خوردم و اومدم اتاق بیهوش شدم.

غروب یه مقدار نوت هامو نگاه کردم برای امتحان فردا و هی خوراکی خوردم!

و همزمان هی جواب دایرکت میدادم از استوری هایی که گذاشته بودم!

بعد خواهرزاده کوچیکه زنگ زد که داره میاد بریم شام بخوریم.

دوباره شال و کلاه کردم.

از رسپشن هتل پرسیدم کجا میتونم سوغاتی بخرم؟ گفت افتخاری. که نزدیک هم بود به هتل.

خلاصه زاده پیاده روی برفی کردیم و شام خوردیم و براش خوراکی خریدم و بعد اون رفت خوابگاه.

شب برگشتم دوباره یه ذره الکی مرور کردم.

شب راحت خوابیدم.

فردا صبحش دیگه اماده شدم که برم امتحان بدم و اتاق رو هم تحویل بدم. صبحاته ی سلف داشت اما چون کمی استرس داشتم چندان نفهمیدم چی خوردم. با آژانس رفتم تا محل ازمون که داخل دانشگاه تبریز بود.

بعد خب مراحل احراز هویت و پذیرش برای ازمون.

مسئول برگزاری ازمون دو تا اقای مهربون بودن که وقتی فهمیدن من ترکی حالیم نمیشه دیگه فارسی میگفتن و هی براشون جالب بود از رشت اومدم!

خب حالا نتیجه ی آزمون:

ازمون سه بخشه و حدود ۴ ساعت طول میکشه: وربال(ادبیات انگلیسی که شامل کلمات خیلی سنگینشونه. مثلا از یه خارجی بخوای بتونه اشعار حافظ و سعدی رو تحلیل کنه!)، کوانت(ریاضی)، رایتینگ

راستش من خیلی برای بخش ریاضیش وقت گذاشته بودم. منظورم نسبت به رایتینگ و وربال هست.

اما نتیجه کمی برعکس شد.

هر کی GRE داده میدونه که بخش وربالش چقدر سنگینه و چقدر اشک همه رو در میاره. اما در کمال تعجب نمره ی نسبتا خوبی ازین بخش گرفتم!

(نمره ی کوانت و وربال رو میشه بلافاصله بعد از ازمون دید؛ اما رایتینگ رو ۸ روز بعدش میدن)

برای کوانت؛ یه نمره ی متوسط گرفتم. سوالاش خیلی خیلی سنگین بود و نیاز به دقت و مهارت و سرعت عمل خیلی بالایی داشت. تا حدی که من دیگه کم مونده بود سر ازمون گریه کنم و وقتی دکمه ی next رو زدم تا نتایج نهایی رو ببینم؛ قلبم داشت از دهنم در میومد. باز خداروشکر که همین نمره ی متوسطو گرفتم.

رایتینگشم به نظر خودم بد تحلیل نکردم. کلا هم بعد از تافل هیچی ننوشته بودم. حالا تا ببینم نمره ش چند میشه.

کلا هی دارم به وربالم افتخار میکنم :|||

 

امتحان از ساعت ۱۰ صبح بود تا ۲ ظهر.

دیگه از سر جلسه در اومدم چشام جایی رو نمیدید.

وقت نشد ناهار بخورم و دیگه ساعت ۳:۴۵ دقیقه بلیط برگشت داشتم.

 

من نمی دونم میتونم جایی پذیرش بگیرم یا نه. اما این راهی که تو این مدت اومدم خیلی چیزا یادم داده و خیلی مهارت کسب کردم. امیدوارم هر چی که هست ختم به خیر بشه.

 

الهی آمین.

 

 

 

 


ازونجایی که واقعا با این سایت های فریلنسری حال نکردم، تصمیم گرفتم به حرف شما گوش بدم مستقل کار کنم :|

علاوه بر اینکه درصد زیادی از سهم رو خودشون برمیدارن، خیلی برام سخت تحمل همچین شرایطی: مثلا من قیمت پروژه رو میدم 200، یه از خدا بی خبر میاد میده 199 :| بعد پروژه رو می گیره! بعد دوباره من میام مینیمم قیمت میدم، کسی که 500 تا تک تومن از بیشتر گفته این بار اون پروژه رو میگیره :/ هیچ مشخص نیست روال چجوریه!

وضعیتیه خلاصه :))))

خلاصه.

اگه دوست داشتین این عکسو تو گروه های دانشجویی بذارین، شاید اینطوری اوضاع بهتر شد :)

 

 


باید یه کاری کنم که نهایتا روزی یک بار جیمیل رو چک کنم.

تمام شب رو هشیار میخوابم

و حتی شده یه چشمی هم ایمیل چک میکنم 

تقریبا تمام سه چهار ماه گذشته رو اینطور گذروندم

الان وخیم شده این وضعیتم

 

شروع کردم به کتاب خوندن و یه کارتون گذاشتم دانلود شه.


خلاصه تونستم تو این سایت های فریلنسری یه پروژه بگیرم.

و هرچند که پروژهه کوچیکه و پولی توش نیست؛ خوشحالم که سرم گرم میشه و کمتر فکر و خیال میکنم.

امروز تقریبا کارای باقیمونده مربوط به اپلای رو انجام دادمهیچ نمی دونم چی میشه. اما یه حس رضایتی از خودم دارم. بقیه ش رو میسپرم به خدا. می دونم حتی اگه نشه هم یه خیری توش بوده.

فعلا تمایلی ندارم جایی به صورت شرکتی کار کنم.

اگه تا سه چهار ماه دیگه تکلیفم مشخص نشد؛ بعد اقدام جدی میکنم هر چند دیگه واقعا برام مهم نیست اگه این نشد شغلم چی میخواد بشه. حق التدریس یا خدماتی. مترجم یا تایپیست.

حس میکنم به یه مرحله ی عرفانی رسیدم! شایدم اسمش حزنه! نمی دونم!

+این روزا درگیر یه بازی مسخره شدم که اصلا تو شان و شخصیتم نیست. اما گاهی اوقات تو رانندگی حتی اگه داری اروم میری، یه مست از خدا بیخبر میاد میزنه به ماشینت.

من همونم که داشتم اروم راه خودمو میرفتم.

اما چه میشه کرد که دنیا هزار جور ادم داره و ادم ناگزیره که با مست و اوباش و لاشی ش هم مقابله کنه!!

 


امروز دومین پروژه رو گرفتم. این یکی بهتره از لحاظ مالی چون می تونم سریع تر تمومش کنم و پولشو یه جا بگیرم.

تو یه سایت ترجمه ی دیگه هم امتحان داده بودم بخش نفت و گاز و پتروشیمیش رو که امروز نتیجه ی تصحیح اومد با نمره ی طلایی قبول شدم، منتها سفارشی تو این زمینه فعلا نیست. حالا بخشای دیگه شم امتحان می دم.

خدایا ممنون که برام سرگرمی میفرستی که از فکر و خیال دیوونه نشم و سر به صحرا و بیابون نذارم.

لطفا برام دعا کنین که یه پروژه ی گنده تر بهم بخوره که پولش بیشتر باشه و در عین حال من هیچ فرصت نکنم اصلا فکر و ذکر بکنم.

کاش خونه مون رشت بود. چه احمقی بودم وقتی بچه بودم و همه ی شرایط جور بود من گفتم نه نریم رشت. هنوز خواهرم بهم طعنه میزنه میگه اگه اون موقع تو بازی در نمیاوری الان رشت بودین. بهرحال بچگی هستش و هزار جور بی عقلی. گاهی نفسم میگیره از کوچیک بودن شهرمون. حالا درسته کلا بیست دقیقه بیشتر با رشت فاصله نداریم. ولی خب دیگه.

 

این پروژهه رو ببینم تا صبح میشه تموم کرد که بعد برم کارتون و فیلم ببینم.

 

 

 


فکر میکنید با 118 هزار تومنی که طی هفته ی پیش در آوردم چی کار کردم؟

رفتم دادم پوستمو لایه روبی کردم!

چرا؟

چون به قدری زشت و سیاه و بی ریخت شده بودم که دیگه دلم به حال آقای محترم و اعضای خانواده م می سوخت :|

مدت زیادی نشستن تو اتاق درس و امتحان و حرص و استرس و واقعا پوستمو خراب کرده.

بنابراین جیب عنکبوت زده مو تدم رفتم لایه برداری.

حالا سفید شدم؟ خیر.

خوشگل شدم؟ خیر.

حس خوبی دارم؟ بله.

حس میکنم سبک و تمیز شده پوستم؟ بله.

مراحلش به این شکل بود که اول بُخور گرم به صورتم دادن. بعد یه مااه رنگ گذاشتن. بعد ماسکو برداشتن و با یه دستگاه مثل دریل :)) پوستمو نمی دونم چیکار کردن. بعدش یه ماسک طلایی گذاشتن، بعدشم بُخور سرد دادن.  بعد دوباره نمی دونم یه چی مالیدن به صورتم و تهش که جذب شد ضد آفتاب زدن برام.

خلاصه الان حس میکنم دو سه کیلو ازم کم شده(جرم های صورتم)، که حالا حتی اگه توهم هم باشه، حس خوبیه :)))

 

+یه حرکت جسورانه زدم که اگه جواب بده، که بعیده، میام می نویسم. البته بیشتر به جهت فان و امتحان کردن شانسم بود. تا ببینیم چی میشه.

+یه فکرای دیگه ای هم واسه پوستم دارم که البته دیگه پولشو ندارم :دی آی گدا.

+ببخشید هی پول پول می کنم. شما هم اگه هر چی داشتین و نداشتین رو برای اپلیکیشن فی و ریپورت نمره تافل و جی آر ای می دادین، اینطوری ج و می شدین :)))

 

 

 


این روزها چیکار میکنم؟

برای یه سایت ورد پرسی مطلب میذارم. انگیزه م از شروعش چی بود؟ که بفهمم سئو یعنی چی.

مبلغش خیلی کمه. یعنی خیلی خیلی کم. اما بیشتر برای برطرف کردن کنجکاوی رفتم ببینم چجوریه، و خب؛ الان دیگه میدونم سئو یعنی چی و چجوری باید انجامش داد!

 

دیگه چیکار میکنم؟

برای پیج غذام محتوا درست می کنم! کاری که خیلی وقت بود دلم می خواست انجام بدم. فکر میکنم بعد از سال ها کار نکردن با فتوشاپ، چیزای بدی هم از آب درنیومده باشن

 

دیگه؟

دارم فکر میکنم که یه پروژه ی ترجمه ی فارسی به انگلیسی رو بپذیرم یا نه.

 راستش چون نگرانم کیفیت کار خوب نشه، تا حالا برعکس قبول نکردم.

دیشب یه پاراگرافش رو انجام دادم و فکر میکنم بدک هم نشد.

 

دیگه همین. شما چه خبرا؟ با من حرف بزنین!

 

 


خوشحالم اما می ترسم از خوشحال بودن!

به خوشحال بودن عادت ندارم! نگرانم که نکنه خراب شه یا خواب باشم یا نکنه توهمه یا نکنه نکنه نکنه

هزار تا اما و اگر تو ذهنمه!

تا حالا ترسیدین از اینکه خوشحال باشین؟

 

چرا بی قید شاد بودن رو یاد نگرفتم؟!


به دعوت lady aryana عزیز منم از این روزها مینویسم.

 

راستش هیچ تو تصوراتم نبود که روزهایی که قراره منجر بشه به عقد و ازدواجم این شکلی باشه! اما شد و کاریشم نمیشه کرد. 

روزهای پر استرسی که نه میتونیم برنامه هامون رو کنسل کنیم نه هیچی.

خودمم ازین قضیه ناراحتم که تقریبا قرنطینه برامون معنا نداره.

البته این رو هم بگم که ما با تجهیزات کامل بیرون میریم. انواع ژل و الکل و ماسک و دستکش. 

فکر می کنم دارم پراکنده گویی می کنم. 

اگه بخوام تر و تمیز تعریف کنم، ۱۷ اسفند مراسم خواستگاری بود.

ما با هم فامیل هستیم و بیشتر شبیه به یه شب نشینی همیشگی بود که توش مهریه و روز بله برونم تعیین شد! و بعد دوباره همه شروع کردن بگو بخند و خاطره و جوک :|||

این روزا هم درگیر خریدهای مراسم بله برون هستیم. هرچند همونطور که گفتم خیلی رعایت می کنیم و مراقبیم. سعی می کنیم سریع انتخاب کنیم و لفتش ندیم. تو هر مغازه هم ورود و هم خروج ژل میزنیم به دستکشامون.

امروز انگشتر نشون و حلقه های عقدمون رو گرفتیم. چون احتمالا فاصله بله برون و عقد محضری کمه. (قیمت طلا هم کمرمون رو خم کرده! گرمی ۶۰۰ هزار تومن :||| )

اینم بگم که بابت کرونا فعلا هیچ جشنی قرار نیست گرفته بشه و فقط انجام مراسم رسمی با خانواده هامون.

تا بعد انشاالله اوضاع اروم بشه جشنی بگیریم.

روزهای قبل که خونه بودم، فیلم دیدم، اشپزی کردم، یه ذره پروژه های فریلنسری انجام دادم و خوابیدم. 

از خریدای بله برون، کیف و کفش من مونده و قران و دفتر صورت نویسی.

که ایشالا فردا انجام بشه.

 

ترتیب مراسما تو شهر شما چطوره؟

مال ما معمولا اینطوری:

۱-خواستگاری

۲-بله برون(صورت گیری)، که برای عروس نشون و هدیه های دیگه شامل لباس و ادکلن و چادر و کله قند و میارن. و مهریه ثبت میشه.

۳-عقد محضری، که جشنش میتونه همون شب باشه یا یه تاریخ دیگه. این جشن رو خانواده عروس میگیرن.

۴-عروسی

 

*به نظر من مراحل ۲ و ۳ اضافه ست!


خلاصه نامزد رسمی شدیم.

اوووووووووف. چه روزای پر استرسی.

کرونای لعنتی.

برادر ِ آقای محترم ارتشی هست و کارش شهر دیگه ای هست. تنظیم کرده بودیم تاریخی باشه که اون وقت آف ش باشه و بتونه بیاد.

که سه روز قبل از موعد مقرر فهمیدیم که نمی تونه بیاد چون اصلا ماشین گیرش نمیاد.

دیگه چه استرس ها که نکشیدیم.

چون من آرایشگر و عکاس و . رو هماهنگ کرده بودم و واقعا دیگه در توانم نبود بخوام کنسل کنم.

خلاصه بنده ی خدا، سوار بر کامیون!!!!!!!!!!! خودشو رسونده به تهران، تا از تهران بتونه با اتوبوس بیاد گیلان

 

از بسته بودن بازار هم دیگه نگم.

ما شانسی که آوردیم این بود که لباسامون رو قبل از مراسم خواستگاری خریده بودیم. نشون رو هم همینطور. کادوهای من رو هم خورد خورد طی این مدت گرفته بودن.

اما خب آدم یهو یادش میاد برخی چیزها. که ای وای جوراب ندارم! که چسب دوقلو احتیاجه واسه تزئین، که قرار بود شیشه ی شکسته ی میز رو تعویض کنیم، که ای وای تور برای تزئین میز کم داریم و هزار تا موضوع دیگه که بیخود و با خود پیش میومد اما دو روز آخر که منتهی میشد به جشن بازار بسته بود!!!

بخش فاجعه ش اینکه لباس های خواهرزاده هامو داده بودیم اتوشویی، بعد پس فرداش رفتیم بگیریم، بسته بود. مغازه ها از ترس پلمپ از دم بسته بودن به غیر از مواد غذایی. حالا اینکه با چه بلایی گرفتیم لباسا رو، بماند.

 

اما قسمت هیجان انگیز ماجرا اینکه ورودی شهرها رو هم بسته بودن :||||||

یعنی ورودی رشت به شهر ما پلیس گذاشته بودن و پلاک های شهرهای دیگه رو بر میگردوندن.

این اتفاق وقتی تصویب شد که فرداش بله برونه!

 

البته آقای محترم طبق معمول ریلکس بود که مشکلی نداره ما میایم، نگران نباش.

اما من داشتم سکته میکردم که این همه لباس و پذیرایی و عکاس و بعد بگن داماد اینا رو وسط راه پلیس برگردونده :|||||||

 

که خداروشکر هیچ مشکلی پیش نیومد و به ماشین شون گیر ندادن و راحت اومدن. اما من کلی استرس کشیدم.

 

کلا که فامیل هستیم با هم، اما به هیچکس هم اصرار نکردیم که بیان. فقط بهشون اطلاع دادیم که همچین مراسمی هست، اما اگر نیاین، به هیچ وجه ناراحت نمیشیم :)

تعداد نفرات هم فقط 5 نفر بیشتر از جمع خانواده ی اصلیمون بود.

 

به خیر و سلامتی تموم شد.

 

کمی عذاب وجدان داریم که خانواده هامون به خاطر ما کلی استرس کشیدن. دستشون درد نکنه.

 

الانم که دیگه کل جهانیان فهمیدن ما نامزد هستیم :))))

با عکس ها هم که خفه کردم همه تون رو.

دلم می خواست بیشتر بذارم، اما دیگه گفتم جلف نباشم :)))

 

 

بعد از 15 ام باید بریم دنبال کارای عقد و دست به دامن خدا بشیم تا سفارتا باز بشن!!!

 

 

خدا خودت رحمی بکن، تموم بشه این بازی مریضی در کل جهان.

 


دوستای خوب، میشه چند تا نکته بگم در مورد اینستاگرامم.

در مورد پیج شخصیم:

 

لطفا اگه از وبلاگ منو میشناسید، و فالو می کنید و من قبول نمی کنم، راهش هی دوباره و سه باره و چهار باره فالو کردن نیست، راه ساده ترش معرفی خودتون به صورت یک پیغامه که بعد احتمال بیشتری وجود داره من قبول کنم.

 

لطفا اگه یک بار منو آنفالو می کنید، دیگه تصمیم نهایی باشه، وقتی هفته ی بعد و یا سه هفته بعد، باز میاید فالو می کنید و دوباره آنفالو، برام ناراحت کننده ست. (اینو وقتی متوحه می شم که اکانت های تکراری قبلا تو پیجم بودن، الان می بینم مجدد فالو کردن)

 

لطفا توی کامنت ها، از وبلاگم و اطلاعاتی که توش هست نشونه ندین. وبلاگ و اینستاگرام دو تا مقوله ی جدا هستند.

 

 

 

+ منظورم خدای نکرده بی ادبی نبود. فقط برخی اوقات از موارد بالا خسته می شم. 

+ اگه قبلا پیجتون رو پاک کردین و مجددا الان میخواید فالو کنید، من خیلی خوشحال میشم، به شرط اینکه همونطور که گفتم معرفی کنید بدونم کدومتون هستین.

+با تشکر :)


دقیقا که فردا من مصاحبه دارم اینترنت گیلان قراره قطع شه :|

خدای من!

اینو نباید حداقل یک هفته زودتر بگن؟؟

 

بعد من هر چی به آقای محترم میگم تو مملکت گهی به دنیا اومدیم نمی دونم چرا مقاومت می کنه و از چی طرفداری می کنه!!!

امیدوارم فقط وای فای ها باشه و خطوط همراه اول و ایرانسل وصل باشن.

 

راستش برای مصاحبه تمرین خاصی نکردم.

کمی در مورد خودم و پایان نامه و مقاله. تازه دو سال از مقاله میگذره و خیلی از نکاتو یادم رفته.

 

دیگه نهایت نشه دیگه.


خب. تا اونجا نوشتم که دارم خودمو برای مصاحبه آماده می کنم.

روز مصاحبه، میزمو جوری برگردوندم که نور آفتاب به چهره م بخوره، خودمو مرتب کردم، و دعا کردم مشکل قطعی اینترنت پیش نیاد.

استاد راس ساعت 6.5 غروب آنلاین شد.

اول انتظار داشتم که ازم در مورد خودم بپرسه و منم بگم مای نیم ایز . :دی

اما از همون اول اولش گفت خب، در مورد سابقه ی کارت بگو. منم توضیح دادم که چیکار میکردم و چه تجربه هایی تو صنعت دارم و چه تست هایی انجام می دادم و .

بعد اون شروع به صحبت کرد. گوشامو تیز کردم دیدم داره ازم تعریف میکنه :))

که کمتر دانشجویی دیدم که هم صنعت کار کرده باشه و هم برنامه نویسی بلد باشه.

حالا من چیزی به ذهنم نمیرسید هی میگفتم تنکس تنکس :))

خلاصه، مکالمه به اوجش رسیده بود که یهو لپ تاپ خاموش شد :|

من یهو بدنم شروع کرد به لرزش. منم استرسی.

اما دیدم وقت غش کردن نیست، بهتره جمع کنم قضیه رو.

(نمی دونم چرا وقتی روشن می کنم، سیستم واسه خودش شات دان می شه و برای استفاده از نرم افزارهایی مثل اسکایپ و اینا نیازه. البته ما از نرم افزار Zoom داشتیم استفاده می کردیم.)

 

دوباره سیستم رو روشن کردم، حالا نت قطعه. یه صلوات دادم، دیدم وصل شد. تا دوباره وصل شدم جونم بالا اومد.

خلاصه ادامه ی مصاحبه از سر گرفته شد.

در مورد برنامه نویسی، در مورد حوزه ی کار خودش و دانشجوهاش، در مورد کرونا و

حدود نیم ساعتی صحبت کردیم.

بعد همچنان دوباره ازم تعریف کرد. بعد گفت آخر هفته خبرم می کنه.

 

آخر هفته ی خودشون ایمیل زد که من می خوام ببینم چقدر به حوزه ی کار ما علاقمندی. میشه یکی از این مقالات رو انتخاب کنی و برای من و سه تا از دانشجوهام ارائه بدی :|

آقا حالا من اعصابم خورد نشد.

نه که از ارائه دادن بترسم.

اما چند روز دیگه عقدمه و واقعا وقت و انرژی ندارم بشینم مقاله بخونم!!!

 

خلاصه یه ذره دو دو تا چهار تا کردم. دیدم تا اینجا که اومدم، برم ببینم چی میشه.

 

توضیح هم اینکه حوزه ی کاری این استاد کاملا متفاوت با حوزه ی کاری من هست. درسته یه سری مهارت های مشترک دارم که به دردش می خوره، اما مفاهیم کاملا جدیده و میزنه به مهندسی پزشکی.

اما چون من واقعا از این حوزه ی کاری خوشم اومده بود، قبول کردم ارائه بدم.

امروز هم بهش اعلام کردم که کدوم مقاله رو پسند کردم، تا برام تاریخ تعیین کنه برای ارائه.

 

تا الان مقاله رو دو دور خوندم. و خب کاملا دستم اومده چیکار میکنن و موضوعش خیلی برام جذابه. وگرنه اگه جذاب نبود عمرا تو این هیری ویری عقد و ازدواج براش وقت میذاشتم!

 

اما از اونجایی که همه ی اتفاقای زندگی من پر از چالشن، باید به اطلاع برسونم که حتی اگه پذیرش نهایی هم بگیرم ممکنه نرم!

چرا؟ دیوونه م مگه؟ عقلم ناقص شده مگه؟

نه!

قضیه اینه که آقای محترم در شهری که 6 ساعت با ماشین از این شهر فاصله داره پذیرش گرفته و قبول کرده!

به به عجب زوج جذابی! هر کدوم یه جای دنیا :|

 

نمی دونم. تو خلوت خیلی غصه می خورم. میگم خدایا اگه خیر نبود چرا گذاشتی طعم شیرین پذیرش دکترا رو بچشم! (تا حد زیادی حس می کنم استاده از من خوشش اومده و این پرزنت و اینام فقط واسه اینه که مطمئن بشه از من)

 

از طرفی موقعیت اجتماعیم در آینده خیلی برام مهمه و خدا خودش شاهده چقدر براش جون کندم و زحمت کشیدم.

من به این موقعیت اجتماعی و در آمدش احتیاج دارم. 

روزهای زیادی براش درس خوندم. استرس های زیادی کشیدم. برای هر مرحله ش غصه های زیادی خوردم. 

 

 

نمی دونم چی میخواد پیش بیاد.

اما در هر حال من تمام تلاشمو می کنم. انشاالله که خیر پیش بیاد.  

 


خیلی حرف برای نوشتن دارم اما از فرط زیاد بودن و البته دلشوره، نمی دونم چی بگم.

عقدمون در تاریخ 10 اردیبهشت انجام شد. در محضر با حضور خانواده هامون. شب خوبی بود و خوش گذشت. انشالله کرونا بخوابه بتونیم جشن عقد رو هم برگزار کنیم.

همه ی اینا در حالیه که دو روز قبل عقد و توی همه ی سرشلوغی ها، مقاله ای که قرار بود ارائه بدم رو پرینت کردم و هی دستم بود تا آماده ش کنم.

تو همین حین استاد ایمیل زد که تاریخ 5 می ارائه ست، با حضور خودش و چند تا از دانشجوهاش.

این بار دیگه مسلح رفتم برای ارائه.

لپ تاپ داداش رو قرض گرفتم که وسط کار خاموش نشه، و نت آقای محترم رو که دیگه مشکل قطعی نت و کند بودن نداشته باشم.

حدود 25 دقیقه از رو پاورپوینت ارائه دادم برای استاد و 4 تا از دانشجوهاش و حدود 10 دقیقه اونا سوال پرسیدن.

 

ارائه م تموم شد و استاد گفت آخر هفته بهم نتیجه رو اعلام میکنه.

جمعه بهم ایمیل زد و گفت که خبرهای خوبی داره.

نتیجه اینکه پذیرش با فاند کامل (هزینه های تحصیل+هزینه های زندگی) دارم الان.

 

خوشحالم؟ نمی دونم. دلشوره دارم؟ خیلی.

کاشکی با آقای محترم یه جا پذیرش داشتیم. تو دلم رخت می شورن.

هرچند هنوز مشخص نیست بتونیم ویزا داشته باشیم یا نه، اما پژمرده ام.

 

این روزا هم طبق معمول درگیر و دار مهمونی های بعد از عقد هستیم. روزهای قشنگیه، اما خب دیگه.

بهتره ناشکری نکنم و بسپارم دست خدا، تا ببینیم چی پیش میاد.

 

 


بهرحال خیلی خوبه که اینجا وجود داره و ددگیم از عالم و آدم رو میتونم اینجا هر چند به صورت خفیف بروز بدم.

بچه ی آخر بودن هزار تا گرفتاری داره، هرچند فقط نکات مثبتش به چشم بقیه بیاد.

بچه های آخر هزار تا بزرگ تر دارند. از خود پدر و مادر گرفته، تا خواهر برادرهایی که بزرگشون کرده، حتی در مواقع وخیم تر فامیل هم ادعا میکنن که مثلا روزی که فلانی بدنیا اومد من اومدم اولین نفر ملاقاتش پس نظر من هم شرطه.

بچه های آخر باید کوله باری از تجربه باشند، چون خواهر برادرهاش اندازه دایناسور سن دارند و به راحتی میتونن از الفبای زندگی تا ملودی جهنم رو بهش آموزش بدن.

بچه های آخر باید برای هر چیز از همه اجازه بپرسن و نظر همه رو جلب کنن.

بچه های آخر دقیقا نمی دونن چه گهی بخورن چون هر حرکتی کنن خلاصه یه نفر هست که خوشش نیاد، و بعد از ازدواج این در مورد شوهرشون هم صدق می کنه.

بچه های آخر خاطرخواه های زیادی دارن، و همونطور که گفتم، چون همه ادعا دارن فرد آخر خانواده رو بزرگ کردن و براش زحمت کشیدن، پس باید همه جوره دل همه بدست آورده بشه.

بچه های آخر از رشته ی تحصیلیشون گرفته تا رفتارشون با بقیه و انتخاب شغلشون، تا نحوه ی عملکردشون در نکات ریز، حتی انتخاب لباس زیر، باید از سمع و نظر همه بگذره و تصویب بشه.

بچه های آخر همش باید زیادی مودب باشن، باید سر به زیر باشن، باید مراقب باشن، نباید اشتباه کنن، باید از تجربه های بقیه استفاده کنن.

 

 

کاش اجازه داشتم کمی اشتباه کنم.

کاش اجازه ی شکست خوردن داشتم.

کاش اجازه داشتم کمی جلف و سبک سر باشم.

کاش میذاشتن بقیه در موردم هر فکری می خوان بکنن.

 

از حدود 30 سال بچه ی آخری بودن و بله به چشم گفتن خسته ام!

 

خدایا بگذرون این روزا رو.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها