همانطور که در پست های قبل نوشته بودم، خیلی وقت بود که به بستن پیج های اینستاگرامم فکر می کردم.

طی این 4 سال و خورده ای که اینستاگرام داشتم، تا حالا نشده بود ببندمش حتی به صورت موقتی. روزانه نگاری هایم را آنجا انجام می دادم و از کوچکترین سوژه ها گرفته تا بزرگ ترین اتفاقات و نقطه نظرات، در پیجم اثری به یادگاری دیده میشد.

حالا اسمش وابستگی بود یا چیز دیگری نمی دانم، اما عادت کرده بودم که بخش عمده ای از روز را در خدمتش باشم. برده ی بی چون و چرایش. اون فرمان بدهد من اطاعت کنم. اون دندان خشم نشان بدهد من همچنان مطیع و صبور باشم. اون من را از رفتن و فیلتر شدنش بترساند، من به دنبال راه چاره برای باز کردنش باشم.

اخیرا که تصمیم گرفته بودم خودم را غیرفعال کنم می ترسیدم.

نگران بودم که نکند تصمیمم زودگذر و سطحی باشد و مانند این دخترهای 14 ساله که روزی هزار بار تصمیم خود را عوض می کنند و به روز نکشیده دوباره خودشان را فعال می کنند، یا پیج های جدیدی برای خودشان می سازند رفتار کنم و مضحکه ی عالم و آدم بشوم؛ همانطور که خودم همیشه کسانی را که هی می رفتند و می آمدند و یا پیج های قبلی را پاک می کردند و پیج جدید می ساختند، مذمت کرده و یا شما که غریبه نیستید، به سخره می گرفتم.

بهرحال بعد از کشمکش های فراوان، تصمیم گرفتم خودم را آزاد کنم. دیدم من خیلی قوی تر از دو برگ فضای مصنوعی هستم که اخیرا حتی بیشتر موجب دلنگرانی و تشویشم می شود. بعضی اوقات که خوبی های چیزی را با بدی هایش میسنجی و بعد که میبینی بدی ها می چربند، باید بگذاری بروی.

اما چه چیزی باعث می شود بمانی و به اشتباه کردنت ادامه بدهی؟ دلبستگی؟ نمی دانم اسمش دلبستگی، هوس، یا چیز دیگری باشد یا نه.

اما این را می دانم که خیلی از ماها، در بیشتر مواقع می دانیم انجام یک کار اشتباه است. ادامه دادنش سم است. خطر دارد. فهمیده ایم برده شده ایم. اون شلاق می زند و ما آخ نمی گوییم.

ولی چکار می کنیم؟ به طور فرسایشی ادامه می دهیم. آنقدر ادامه می دهیم که فرسایش از روحمان عبور کرده، جسممان را هم متلاشی می کند.

من خودم را آزاد کردم. توی این 17 18 روز، به هیچ وجه احساس فقدان یا کمبود نداشتم. حداقل اینکه می دانستم چشمانم را دارم با پست های تبریک تولد مداوم و عشق جانم تولدت مبارک، یا نفس جانم زمینی شدنت مبارک، یا یک روز خوب کنار دوستان بهتر از آب روان، یا یک شبِ خوب همراهِ دلبر جان ها، یا استوری های رقابتی و انتقام جویانه، یا پست های لاو، که کم مانده از حریم خصوصی اتاق خوابشان هم ویدئوی 1080p بگذارند، خسته نمی کنم. بهرحال ترجیح داده بودم اگر اتلاف وقتی هست با کتاب خواندن و فیلم دیدن، یا در بدترین شرایط وبلاگ نوشتن و خوابیدن باشد.

نه که اینستاگرام بد باشد. اما اعتیاد بهش بد است.

نه که دلبستگی بد باشد، اما برده بودن بد است.

این همه نوشتم که بگویم که توانایی آزاد کردن خودمان را باید کسب کنیم. فرق نمی کند از فضای مجازی باشد، از یک آدم باشد، از یک غذای خوشمزه و اضافه وزن باشد یا هر چیز دیگری.

هر موقع خطر را حس کردیم، خطر دلبستگی و تخریب فرسایشی اش را، با سرعت هر چه تمام تر خودمان را آزاد کرده، و با نهایت سرعت بدویم. حالا ندو، کی بدو.



+لطفا سر سفره ی افطار، دعا برای دوستان وبلاگی هم فراموش نشه! خیلی ممنون :]



مشخصات

آخرین جستجو ها