فکر میکنم اولین سالیه که بی تفاوت از کنار تولدم گذشتم.

تو اینستا هیچ پستی نذاشتم.

چون با خودم فکر کردم واقعا این کار برام جالب نیست و واقعا مگه برای بقیه فرقی میکنه من چند ساله ام؟

کل امروز رو فکر میکردم آدم تا وقتی به بخش اعظم خواسته هاش نرسه، تولد چندان معنایی نداره.

امیدوارم سال بعد این موقع حس رضایت درونی رو از خودم داشته باشم


دیشب آقای محترم برام چندین تا استوری تولدت مبارک گذاشته بود. با توجه به این که زمان براش خیلی مهمه و برای کاراش برنامه ریزی میکنه و مشخص بود برای هر استوری چقدر وقت گذاشته، خیلی ازش ممنونم. البته استوری ها رو برای کلوز فرندها گذاشته بود که متشکل از خانواده ی من و خودش بود. استوری ها رو سیو کردم تا بعدنا به بچه هامون نشون بدم.

بعد سعی کردم فیلم ببینم، نشد.

آقای محترم سخنرانی کوتاهی در مورد اینکه نباید ناراحت باشی 28 ساله شدی کرد با مضمون اینکه سن آدم ها مهم نیست. مهم اینه که چند تا کتاب خوندن و چقدر سواد دارن و چند تا فیلم دیدن. بعد ازم خواست در موردش فکر کنم. گفتم چشم، هرچند از ته دل قانع نشده بودم.

امروز صبح رو بیشتر تو رختخواب موندم. بعد لباس پوشیدم و رفتم شهر، که کیک سفارش بدم. گفتن کمتر از سه کیلو سفارش نمیگیریم. پنچر شدم. سه کیلو خیلی زیاده خب

بعد رفتم رنگ مو خریدم. کرم ترک پا. قرقره. ماست و قارچ و نان تست. و خب یه تیشرت. که الان پشیمونم. آقای محترم گفت ایرادی نداره یه تیشرته دیگه. اما من دلم سوخته چون اونطوری که دلم میخواد خاص نیست. آرایشگاه هم رفتم.

آها قبل رفتن به بازار، دو تا اسپیکینگم رو دادم واسه تصحیح. تا برگشته بودم، تصحیح شده بود و گفته بود خوب حرف میزنی :| من میخوام پشت گوش بندازم چون اصلا از خودم راضی نیستم. چند روز پیش هم یه رایتینگ داده بودم واسه تصحیح که از اونم خیلی تعریف کرده بود. اما من روحیه م اینطوریه که کسی تعریف کنه استرسی میشم و فکر میکنم تعارف کرده :| پس به اینم نمی خوام محل بذارم.

بعد که از بازار اومدم، به دوستم ن دایرکت زدم. گفتم استرس دارم و اینا. دلداریم داد که ما میتونیم. قراره هر وقت استرس گرفتم و نا امید شدم بهش پی ام بزنم.

عصر رو هم با خواب پرپر کردم. الان هم برم شام بپزم.

این بود روز تولد من که هیچ دست کمی از روزای معمولی دیگه نداشت.



مشخصات

آخرین جستجو ها