دیروز بعد از فکر کنم دو هفته از خونه رفتم بیرون. یه کار مهم داشتم و خب یه سری چیزا می خواستم.

هر کی منو از نزدیک میشناسه میدونه چقدر عاشق خوراکی و خرید کردن براش هستم. اما یه مدته که خرید خوراکی های فانتزی تر رو حذف کردم.

دیروز یادم افتاد که دلم ذرت مکزیکی می خواسته. گفتم وسایلش رو بگیرم تا ورژن سالم ترش رو توی خونه درست کنم.

هر کی هم دوباره منو میشناسه میدونه من به صورت عادی یه سری خوراکی ها رو اصلا نمیذاشتم از یخچال کم بشه. مثل قارچ و پنیر پیتزا و . اما دوباره به علت تزکیه ی نفس خیلی مراقبت می کنم که چیزایی که واقعا واجب نیست نخرم.

القصه، دیروز رفتم سوپر مارکت که یه بسته شکلات تلخ، یه قوطی کنسرو ذرت، یه بسته پنیر پیتزا و قارچ و کالباس بگیرم. همینطور پنیر صبحانه ای که مامان سفارش کرده بود. تقریبا آخرای خریدم بود که متوجه ی یه نگاه سنگین شدم دیدم یه خانمی که قیافه ی آبرومندی داره اما مانتو و لباساش چندان نو نیست، داره خریدمو نگاه می کنه :( بعد از آقای فروشنده پرسید این کالباس چنده؟ میتونم چیپسمو پس بدم کالباس بردارم؟ (فقط یه بیسکوییت و یه چیپس دستش بود) :(

نمی دونم یا من زیادی روحیه م حساس شده یا واقعا اوضاع خیلی خرابه.

من چیکار می تونستم بکنم؟ حتی اینقدر درگیر فکرای متناقض شدم که چند لحظه تو بهت فرو رفتم.

من که خودم روزهای زیادیه خودمو تو خونه حبس کردم و حتی تهش نمی دونم چی میشه. منی که هیچ کمکی نمی تونم به کسی بکنم. 

همیشه وقتی بچه بودم دلم می خواست یه روزی بتونم به آدمای دیگه و مخصوصا به بچه هایی که دلشون میخواد درس بخونن و پیشرفت کنن اما امکانات ندارن کمک کنم. 

هنوز اینجام و هیچ کاری از پیش نبردم. هنوز نتونستم به فقر کسی کمک کنم. هنوز نتونستم مفید باشم.

چقدر بده که آدم نمی دونه چی قراره پیش بیاد و میتونه به اهدافش برسه یا نه.

 

+ قراره عجیب ترین امتحان دنیا رو هفته ی بعد بعدم. عجیب ازین لحاظ که یادم نمیاد امتحانی اینقدر مهم بوده باشه و من اینقدر نشده باشه که براش آماده بشم.

امیدوارم هفته ی بعد حالم این موقع خوب باشه.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها